🌹🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌹
چرا #عمادمغنیه_مرد_سایه_ها_شد
#قسمت⏪[1]
عماد مغنیه؛ «مرد سایه» گروه حزب الله لبنان؟
#حاج_عماد_مغنیه در انفجار خودروی حامل وی در در #دمشق ترورشد. و ب #شهادت رسید...
#عمادمغنيه، معروف به #حاج_رضوان شامگاه سه شنبه در انفجاری #سهمگين در دمشق، پايتخت #سوريه، ترور شد و خبر شهادت او ۱۲ ساعت بعد از سوی گروه #حزب_الله لبنان تاييد شد.
🌸🥀🌸🥀🌸🥀
قرار است که مراسم تششيع جنازه اين عضو برجسته حزب الله روز پنجشنبه در منطقه شيعه نشين الضاحيه در جنوب بيروت برگزار شود و سپس تابوت برای خاکسپاری به روستای زادگاهش انتقال يابد.
#عمادمغنيه که #اسراييلی ها و #آمريکائی ها او را « ابرتروريست» می ناميدند و به « مرد سايه» #مشهور شده بود، در حالی به #قتل رسيد که از بيش از #۲۰ سال پيش از سوی سازمان های اطلاعاتی و جاسوسی ده ها کشور جهان مورد تعقيب بود.
🌸🥀🌸🥀🌸🥀
#اسرائیل و #آمريکا بيش از هر کشور ديگری او را تعقيب می کردند اما او در همه اين سال ها زندگی مخفی خود را ادامه داده و از دست آنها جان بدر برده بود.
حتی بسيار به ندرت عکسی از او #منتشرشده بود. وی به سختی مراقبت می کرد که همه تحرکات و زندگی خود را #مخفيانه انجام دهد و رد پایی از خود باقی نگذارد.
🌸🥀🌸🥀🌸🥀
اين امر در مورد او #شهرت يافته بود که در بيش از بيست سال اخير هيچ دو شبی را پشت سر هم در يک تخت و در يک مکان نگذرانده است.
شبکه #تلویزیونی المنار، وابسته به #حزب_الله لبنان، پیش از ظهر روز #چهارشنبه با «شهید» توصیف کردن #عمادمغنیه، و با اعلام اینکه «این مجاهد فی سبیل الله با دست زدن به بیشترین #عملیات ضد #صهیونیستی، راهی بهشت خواهد شد»، خبر #کشته شدن او را تایید کرد و از این ساعت به بعد، اکثر وقت برنامه های شبکه #المنار به پخش آیات قرآن اختصاص یافت.
🌸🥀🌸🥀🌸🥀
پیکر #عمادمغنیه درست در روزی که ملی گرایان لبنان نیز خود را برای برگزاری #تظاهرات بزرگ ضد سوری آماده کرده بودند، به خاک #سپرده می شود.
جمعه، #چهاردهم فوریه مصادف با سومین #سالروز سوء قصد به جان رفیق #الحریری نخست وزیر پیشین #لبنان است. سعد الدین حریری، پسر رفیق #الحریری که رهبر فراکسیون اکثریت «المستقبل» در پارلمان است، از روزها قبل، از ملی گرایان #لبنان خواسته بود که سومین سالروز قتل رفیق #الحریری را به صحنه تظاهرات بزرگ علیه حامیان #سوریه در#لبنان تبدیل کنند.
« اين واقعيت که فردی مانند #مغنيه، آن هم در #دمشق، يک پناهگاه مهم و اصلی برای سازمان های #فلسطينی و #حزب_الله در ستاد #حزب_الله و در نزديکی يک موسسه وابسته به #جمهوری_اسلامی ايران از پای در می آيد، نشان می دهد که افرادی توانسته اند به ستاد اصلی حزب الله رخنه کنند تا بدانند که #مغنيه دقيقا در آن ساعت #انفجار بمب در اين محل هست يا نه.»
رييس پيشين رکن #اطلاعات ارتش #اسراييل
#سعدالدین حریری چند بار در سخنرانی و مصاحبه های روزهای اخیر با انتقاد شدید از #حزب_الله و دیگر گروه های #اوپوزیسیون #لبنان، گفته بود: «اگر آنها آماده #جنگ هستند، ملی گرایان #لبنان برای این رویاروئی آمادگی دارند.»
#واکنش_اسراييل
گروه حزب الله بلافاصله پس از تاييد خبر #کشته شدن فرمانده ارشد خود انگشت اتهام را در اين سوء قصد متوجه #اسراييل و نهادهای اطلاعاتی اين کشور کرد.
ولی هر چند #مقامات بسياری در #اسراييل در واکنش های علنی و مصاحبه های خود با رسانه های #اسراييل از کشته شدن #عمادمغنيه ابراز خرسندی کردند اما دفتر نخست وزيری اسراييل در يک واکنش رسمی اعلام کرد: « اسراييل هرگونه تلاش برای نسبت دادن اين سوء قصد به اين کشور را رد می کند.»
🌸🥀🌸🥀🌸🥀
دانی ياتوم، رييس اسبق سازمان موساد اسراييل به راديوی اين کشور گفت: « هرکشور و هر عاملی که #مغنيه را از پای درآورده، عمليات بسيار پيچيده و تحسين برانگيزی انجام داده است.»
وی افزود: « گاه در مبارزه با #تروريسم و ابر #تروريست ها چاره ای نيست جز آنکه دستکش ها را کنار گذاشت و عليه #مهره های اصلی نيز وارد کارزار شد.»
#شهیدعمادفائزمغنیه
#حاج_فلسطین
#مردسایه_ها
#جهاد_ادامه_دارد_
#ادامه_دارد...
🌹🕊 #شادی_روح_شهدا_صلوات 🕊🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@jihadmughniyah 🕊
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
#فصل_اول #قسمت ۲
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفیتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمد که یک دفعه پسر جوانی رو به رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توس حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه مان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسید بود گفت: قدم چی شده چرا رنگ پریده؟ کمی ایستادم تا نفسم آرام شد با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: فکر کردم عقرب تو را زده پسر ندیده! پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لا بهلای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد صبح بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تاظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود می گفت: قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست. خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهیدپدرم بهانه می آورد دوره و زمانه عوض شده.
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها تو اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط زیر یکی از درخت های سیب نشسته بودم حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید اما من به خوبی اتاق را که مردها در آن نشسته بودند می دیدم. کمی بعد عمومی پدرم کاغذی از جیبش در آورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد با خودم گفتم: قدم بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@jihadmughniyah 🕊
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄