✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_یازدهم
《زندگی با طعم باروت》
📌از ایرانیهای توی دانشگاه یا از قولشون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره میکردن و میگفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .😳
ولی هیچ وقت حرفهاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که میتونستم قسم بخورم فرشتهای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم میداد😐 ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سؤال کردم ... باورم نمیشد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ💥، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثیها ایستاده بود و تمام اون زخمها جای شلاقهایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی🔥 ... و از همه عجیبتر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلیهای زیاد، از یه گوش👂 هم ناشنواست ... و من اصلً متوجه نشده بودم ... .😳
باورم نمیشد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه😔 ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه✌️ ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمیگرده و میبینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سختتر بود ... .😭😔
وقتی این جملات رو میگفت، آرام آرام اشک میریخت ... و این جلوه جدیدی بود که میدیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه میکرد ... .😭😭
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت😍 ☄
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@jihadmughniyah 🕊
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄