فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر رشید شهید مغنیه😌✨
هدایت شده از بیسیمچے"
https://harfeto.timefriend.net/16484525158224
سلام رفقا
روزتون شهدایی
سخنی هست در خدمتم🌱
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
https://harfeto.timefriend.net/16484525158224 سلام رفقا روزتون شهدایی سخنی هست در خدمتم🌱
سوالی هست در خدمتم..
جواب ها رو در گروه بیسیمچی قرار میدم...
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' #رویای_من #فصل_دوم #پارت_82 ا
سلام دوستان
خدا قوت
طاعات و عبادات شما مورد قبول درگاه الهی
بابت نذاشتن رمان شرمندهام
ایام قبل عید گرفتاری پیش اومد که
به شدت درگیر بودم
ان شاءلله دوباره پارت گذاری شروع میشه
تقدیم نگاهتون👇👇👇
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_83
وقتی برگشت به سمتم چشم هاش کاسه خون بود...با ترس گفتم: دِ حرف بزن دیگه مُردم از دلشوره!!!
امیر گفت: آروم باش تا برات بگم..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوبم الان بگو..
_ادم دوست داره شب عروسیش، رفیقاش کنارش باشن...وقتی یه شبی مثل امشب که من دلم میخواست دوست هام هم پیشم باشن ولی نیستن....
سکوتی کرد و سرش رو به نشونه تأسف تکون داد...
_امیر جان، داداشم میدونم جای خالی کمیل و ارمیا برات سخته...ولی مطمئن باش کمیل هم خوشحاله از اینکه تو سروسامون گرفتی رفتی سرِ خونه زندگی خودت. المیرا هم با اینکه داداشش نبود، رفت سر خونه زندگیش...حالا ارمیا که برگشت ایران یه شب دعوتش میکنی خونتون جبران میکنی!!
_مشکل همین جاست که دیگه ارمیا بر نمیگرده..
_چــ...چــی گفتی!
احساس کردم قلبم وایساد...چشم هام تار رفت...پاهام شُل شد و افتادم زمین...امیرعلی نشست کنارم و گفت:
_چهار ماهه که هیچ خبری ازش نداریم...یه مدت بود که پیداش نبود...سر هیچکدوم از قرار های سلامتی حاضر نمیشد...پیام جدید ازش دریافت نمیکردیم...جواب هیچکدوم از رابط هارو نمیداد....
تا اینکه دوماه پیش یکی از بچه ها از دبی برگشت...ازش پرسیدیم که خبری از ارمیا داره یا نه!! اونم دست از پا درازتر برگشته بود...میگفت منم خیلی وقته ازش خبر ندارم و فکر کردم اومده ایران....
ذوق کردم گفتم شاید داره کارهای اومدنش رو جور میکنه...هر روز از مرز و فرودگاه استعلام میگرفتم...ولی بازم کسی خبر نداشت...دیوونه شده بودم از این وضعیت....
یکی از منابع رو مامور کردم خبری ازش گیر بیاره...همین هفته برگشت تهران...بهش گفتم چی شد! چرا خبری نیست! تونستی پیداش کنی!
سرش رو انداخت پایین...شروع کرد به گریه کردن و گفت: امیرعلی دیگه منتظر ارمیا نباش...ارمیا برای همیشه تموم شد!!!
همونجا قلبم شکست...دلم میخواست همش خواب باشه...همش به خودم میگفتم نه اینا همش یه احتمالِ...واسه اولین بار بغضم جلو بچه ها شکست....
کار امیرعلی از بغض گذشته بود...با هق هق ادامه میداد..
_بچه ها میگن حالش خوب نبوده..
میگن انقدر شکنجهاش کردن نابود شده..
میگن تمام سر و صورتش کبود شده..
تمام بدنش از شدت کتک هایی که خورده زخمه..
گوشت های بدنش باز شده بس که شلاقش زدن..
منبعمون فقط تونسته بود دو تا عکس ازش بگیره...ارمیا هم تا منبع رو دیده، علامت پایان کار داده...خبر آورده که نفس آخرش رو که کشید هم ولش نکردن و نامردها بازم میزدنش...
موبایلش رو روشن کرد و به سمتم گرفت...چشم بستم، سَرم رو برگردوندم و گوشیش رو پس زدم...بدنم از شنیدنش مور مور شده بود...وای به حال اینکه بخوام عکسش رو ببینم...
_زینب من با چه رویی تو روی عمو نگاه کنم...زنعمو هر وقت منو میبینه میگه امیر از ارمیای من خبر داری؟ خوبه؟ کی برمیگرده؟
من احمق هم همش میگفتم میاد زنعمو نگران نباش...حالش خوبه...بچهها تازه دیدنش....
الان چی بگم بهش...بگم عمو، زنعمو بچهتون دیگه نمیاد که هیچ، پیکرش هم نمیتونیم برگردونیم....
ای خدا...چقدر بهش گفتم ارمیا بزار من بهجای تو میرم...بزار من عوض تو این ماموریت رو برم...گوش نداد که نداد...پاشو کرده بود تو یه کفش و میگفت خودش باید این ماموریت رو بره...اصلا همش تقصیر منه...من خودم آوردمش سر این کار...من خودم کارهای استخدامش رو جور کردم...
دیدی زینب دیدی گفتم خودش میدونست برنمیگرده...یادته پارسال بهت گفتم...همش اون روز آخر جلوی چِشَمه...اون خداحافظی...حرفای دم رفتنش...ای کاش حداقل رییسمون میذاشت من به عنوان منبع برم که پیشش باشم...
خدایا منو ببخـــش که نتونستم از امانتی که بهم سپرده بودن به خوبی مراقبت کنم...خــدایــا بــبــخــش....
مثل ابر بهار اشک میریخت...سرش رو روی دو تا زانوش گذاشته بود و گریه میکرد...زبونم قفل کرده بود...واقعا جوابی برای این همه غمی که توی خودش نگه داشته بود نداشتم...الان دلیل رفتار این مدتش رو میفهمم...گریه های شبونه و خلوتش...لبخند های تلخش..
امیرعلی اصلا حال خوبی نداشت...هعی به عکس ارمیا نگاه میکرد و حرف میزد:
_بمیرم برات داداش..
آخ ای کاش من به جات بودم..
ببخش که برات برادری نکردم..
ببخش منو که رفیق خوبی نبودم....
سارا سریع با یه لیوان آب قند اومد به سمت امیر...خودش انقدر گریه کرده بود که تمام آرایش صورتش بهم ریخته بود...
_بخور امیر جان...الان حالت بد میشه...تورو به خدا اینجوری گریه نکن..
_سارا دیدی بیچاره شدم...دیدی چه بلایی سرم اومد..
دیگه چیزی حالیم نبود...فقط گرمای اشکی که روی گونهی یَخ زدهام روانه میشد رو حس میکردم....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
🌼°`🍃-
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هدایت شده از ⸤ حنـٰـآن | 𝙷𝙰𝙽𝙰𝙽 ⸣
- @Asheghiy -
- @meragi86 -
- @sardar313soleimani -
- @doghtaraneh88 -
- @jihadmughniyeh_ir -
همسنگرۍ هاۍ ِ حنانے ها :)