eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
عذر میخوام که مزاحمتون شدم میشه حمایتمون کنین♥️🍃 کانالمون به نگاه مهربونتون نیاز داره☺️ خوشحال میشیم با اومدنتون.... هرچه داریم از شهدا داریم💔 شما دعوت شده‌ی شهید هستید💚 @shahidangomnAm313
💠سومین سالگرد شهید مدافع حرم حمیدرضا باب الخانی 🔸با روایتگری جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری(حاج اسماعیل) 🔹با کلام حجت الاسلام احمد قاسمی 🔸 به نفس کربلایی مهدی نایب 🗓️ زمان جمعه ۲۸ بهمن ماه ساعت ۱۴:۳۰ 📌 خیمه حسینی گلستان شهدای اصفهان ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم ″مصطفی صدرزاده" ما حق نداریم کوچکترین امتیازی برای خودمون قائل بشیم. ... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری شهادت : ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ رجعت : ظهور حضرت حجت (عج) ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا ولی نه این بار از کنار ضریح💔 چهارشنبه های امام رضایی💚 ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رضا گفته اسیری که به دادش برسی چهارشنبه های امام رضایی💚 ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
. . من‌ازتوجز‌تونخواهم‌که‌در‌طریقت‌عشق به‌غیرِدوست،‌تمنازِدوست‌رسوایی‌ست..! 💛 ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
از ولنتاین بگویید و بخوانیدش عشق ما که دلداه عشق علی و فاطمه ایم...!🤍 ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
بدے هایم را اگر دیدے، بدان عمدێ بوده است. خود را به دام هر صیادۍ سپردم، تـا اگر گذرت افتاد ضامن ایـن صیدِ ڪوچڪ شوے ... 💛
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
__
درباغ‌شهادت‌رانبندید.. بہ‌مابیچارگان‌زان‌سونخندید رفیقانم‌دعاڪردندورفتند💔 مرازخمی‌رهاڪردندورفتند..'(:!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمپین اهدای کادوی ولنتاین به فقرا ...
هدایت شده از بیسیمچی
https://harfeto.timefriend.net/16764807321308 سلام احوالات شریف اندکی ناشناس بگیم..
حِجابِتان‌را‌حِفظ‌کنید‌تا‌دشمن‌آتش‌بگیرد!
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
....
- عاشقی لبخندِ نابش دید و بر معشوق گفت .. - جان فدای چشم های بی یاور فقط ! 💚
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅پایان عمل جراحی/قسمت چهارم ❁عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشکل جدی همراه شد آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند دیگر هیچ مشکلی نداشتم آرام و سبک شدم چقدر حس زیبایی بود درد از تمام بدنم جدا شد، یکباره احساس راحتی کردم، با خودم گفتم: خدا رو شکر، از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم چقدر عمل خوبی بود. ❁با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم برای یک لحظه زمانی را دیدم که نوزاد و در آغوش مادر بودم از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت چقدر حس حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم، او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد محو چهره او بودم ❁با خودم می گفتم چقدر چهره اش زیباست ،چقدر آشناست من او را کجا دیده ام؟! سمت چپم را نگاه کردم دیدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سید (پدربزرگم) و... ایستاده اند عموی من مدتی قبل از دنیا رفته بود پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود از اینکه بعد از سالها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم زیرچشمی به جوان زیبا روی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم من چقدر او را دوست دارم چقدر چهره اش برایم آشناست دوباره یادم آمد حدود ۲۵ سال پیش شب قبل از سفر مشهد عالم خواب، حضرت عزرائیل، با ادب سلام کردم حضرت عزرائیل جواب دادند محو جمال ایشان بودند که با لبخندی بر لب به من گفت :برویم ؟ ❁ با تعجب گفتم کجا بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم دکتر جراح، ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: دیگه فایده نداره مریض از دست رفت، و گفت خسته نباشید! شما تلاش خودتون رو کردید اما بیمار نتونست تحمل کنه یکی از پزشک ها گفت: دستگاه شوک را بیارید! نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم همه از حرکت ایستاده بودند عجیب بود دکتر جراح من پشت به من قرار داشت اما من میتوانستم صورتش را ببینم حتی می فهمیدم که در فکر او چه می‌گذرد من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد من پشت اتاق را می دیدم برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر میگفت.. ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅پایان عمل جراحی / ادامه قسمت چهارم ❁خوب به ياد دارم كه چه ذكری می‌گفت، اما از آن عجيب تر اينكه ذهن او را می توانستم بخوانم! او با خودش می گفت: خدا كند كه برادرم برگردد، او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است، اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه های من چه كند!؟ كمی آن سوتر، داخل يكی از اتاق های بخش، يک نفر در مورد من با خدا حرف میزد‌من او را هم می ديدم، داخل بخش آقايان، يک جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا می كرد. ❁او را می شناختم، قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم، اين جانباز خالصانه می گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده، او زن و بچه دارد، اما من نه، يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه می شوم،نيت هاو اعمال آنها را می بينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟خيلی زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است، از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم، فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم، بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم، من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! ❁اما انگار اصرارهای من بی فايده بود، بايد می رفتم، همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بی اختيار همراه با آنها حركت كردم، لحظه ای بعد خود را همراه با اين دو نفر در يک بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلا مانند اينجا نبود، من در يک لحظه‌صدها موضوع را می فهميدم و صدها نفر را می ديدم ! آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده، اما احساس خيلی خوبی داشتم. ❁از آن درد شديد چشم راحت شده بودم، پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود، من شنيده بودم كه دو ملک از سوی خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملک را می ديدم، چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتنی بود، دوست داشتم هميشه با آنها باشم، ما با هم در وسط يک بيابان كويری و خشک و بی آب و علف حركت می كرديم، كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبروی ما يک ميز قرار داشت كه يک نفر پشت آن نشسته بود، آهسته آهسته به ميز نزديک شديم! ❁به اطراف نگاه كردم، سمت چپ من در دور دست ها، چيزی شبيه سراب ديده می شد، اما آنچه می ديدم سراب نبود، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس می كردم، به سمت راست خيره شدم، در دوردست ها يک باغ بزرگ و زيبا، يا چيزی شبيه جنگل های شمال ايران پيدا بود، نسيم خنكی از آن سو احساس می كردم، به شخص پشت ميز سلام كردم،با ادب جواب داد، منتظر بودم ، می خواستم ببينم چه كار دارد، اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملی نشان ندادند، حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند، جوان پشت ميز يک كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد! ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْـم‌ِرَب‌ِّ‌الجهــاد♡ہـ♡ـہــ♥️