خوشا آنان کہ شهادت را عاشق بودند
و شهادت،
شیداےِ آنان…
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مکاشفه شهید مدافع حرم در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
@Ostad_Shojaeکارگاه عزت نفس 19.mp3
زمان:
حجم:
11.07M
#کارگاه_عزت_نفس ۱۹
🔮 افکار
عقاید
و رفتارت، اگر هم راستا با نگاهِ کسی باشه که خَلقِت کرده؛
حتماً به عزت و محبوبیتت ختم میشه...
بقیه ی نگرش ها، به اندازه ی صاحبانش ارزشمند هستند
نه به اندازه ی یگانه آفریننده ی عالم❗️
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
#سلام_امام_زمانم
هر صبح، دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب
من و خورشید هر صبح
به شوق عهد دوباره با شما
چشم را باز می کنیم
عهد می کنیم با شما،
هر روز که می گذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشیم...
🌤أللَّھُـمَ عـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
یڪ لحظہ
چشم دیدن خود را
بہ من ببخـش
آیینہ هاےروشن خود را
بہ من ببخـش...
پـرواز را تو تجربہ ڪردے
مبارڪتــــ
حالا پرِ پریدن خود را
بہ من ببخـش ..
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣2⃣
✅ فصل هشتم
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل میداد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمینهای قایش. یک روز مشغولِ کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
- داداش صمد آمد!
نفهمیدم چهکار میکنم. پابرهنه، پلههای بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچهای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. میخندید و به طرفم میدوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریهام گرفت. یکدفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانهبهشانهی هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساکها را داد دستم. گفت: « این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوالپرسی و دیدهبوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمانکار شده بود و روی یک ساختمان نیمهکاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتیهایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آنها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار میکرد و میگفت: « قدم! تو هم برو سوغاتیهایت را بیاور ببینیم.»
خجالت میکشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: « بعداً. » خواهرشوهرم فهمید و دیگر پیاش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چندتا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچههای چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاقسر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته میشد. گفتم: « چه خبر است، مگر مکه رفتهای؟! »
گفت: « قابل تو را ندارد. میدانم خانهی ما خیلی زحمت میکشی؛ خانهداری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. اینها که قابل شما را ندارد. »
گفتم: « چرا، خیلی زیاد است. »
خندید و ادامه داد: « روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. اینها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
همهی چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمیتوانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: « همهشان قشنگ است. دستت درد نکند. »
اصرار کرد. گفت: « نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچههای شلواری توخانهای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: « اینها از همه قشنگترند. »
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
@Ostad_Shojaeکارگاه عزت نفس 20.mp3
زمان:
حجم:
9.53M
#کارگاه_عزت_نفس ۲۰
⚖ هماهنگی نگاه تو، با نگاهِ یگانه خالقِ تو؛
تو را در مسیرِ عزّت نفسِ حقیقی قرار میدهد.
این هماهنگی سبب می شود؛
هرآنچه را که خدا دوست میدارد؛ دوست خواهی داشت...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir