آجرک الله یامَولای یاصاحِب العَصر و الزَمان
وَ ساعدالله قَلبک الشَریف فی مُصیبت جَدتک المَظلومه ، الشَهیده ، المَضروبه
وَ لَعن الله اعدائکم وَ محبیهم وَ محبی محبیهم وَ تابعیهم وَ شیعتهم
وَ جَعلنا الله مِن خیار موالیکم و مَعَکُم فی الدُنیا وَ الآخره
وَ عَجل الله تَعالی فی فَرجکم الشَریف🖤
#السلامعلیکیابقیهاللهفیالرضه
#اللهمعجللولیکالفرج
#فاطمیه
و مُـرافَقَـةَ الشُّهَـداءِ مِـن خُلَصائِـکَـــ ...
و مـا را به رفـاقت شهیـدان مخصـوصت مفتخـر گـردان ...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصییت نامه تصویری شهید رسول خلیلی 🥀
شمال ❌
سوریه ✅
#شهید_رسول_خلیلی
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
وصییت نامه تصویری شهید رسول خلیلی 🥀 شمال ❌ سوریه ✅ #شهید_رسول_خلیلی .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
امروز سالروز شهادت شهید رسول خلیلی هست . کسی که رفیق شهید شهیدا بود !
شهیدمحمدرضادهقان و شهیدنوید صفری ارادت زیادی به ایشون داشتن .
کتابِ " رفیق ، مثل رسول " زندگینامه ایشون هست که با قلم خیلی خوبی نوشته شده .
#شهید_رسول_خلیلی
#شهیدانه
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣4⃣
✅ فصل چهاردهم
💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! »
گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمیگردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. »
گفتم: « اِ... همینطوری میگوییها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. »
گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچهها نبود، این چند روز هم نمیآمدم. »
💥 گوشتها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچهها که غذاخور نیستند. میماند من یک نفر. خیلی زیاد است. »
رفت توی هال. بچهها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آنها بازی کردن.
گفتم: « صمد! »
از توی هال گفت: « جان صمد! »
خندهام گرفت. گفتم: « میشود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. »
زود گفت: « میخواهی همین الان جمع کن برویم قایش. »
شیر آب را بستم و گوشتهای لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت میزند. میخواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچهها باشیم. »
💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! »
گفتم: « برویم پارک. »
پردهی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل اینکه نیمهی آبان استها، خانم! بچهها سرما میخورند. »
گفتم: « درست است نیمهی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. »
گفت: « قبول. همین بعدازظهر میرویم. فقط اگر اجازه میدهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. »
خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه میگیری؟! »
خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمیروم. »
گفتم: « برو، فقط زود برگردیها؛ و گرنه حلال نیست. »
💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچهها پشت سرش میرفتند و گریه میکردند. بچهها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! »
بند پوتینهایش را بسته بود و داشت از پلهها پایین میرفت. گفت: « آبگوشت. »
💥 آمدم اول به بچهها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباببازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشتها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزیها شدم. »
💥 ساعت دوازده و نیم بود. همهی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچهها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشهی اتاق و سرگرم بازی با اسباببازیهایشان شدند.
💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یکباره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچهها دعوایشان شده بود و گریه میکردند. کاسههای ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمیرسید.
💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچهها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباسهایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشهای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کمکم تاریک میشد. داشتم با خودم تمرین میکردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرفهایم را میزدم.
🔰ادامه دارد...🔰
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
ملت ما اکنون به شهادت و فداکاری خو گرفته است. و از هیچ دشمنی و هیچ قدرتی و هیچ توطئه ای هراس ندارد.
هراس آن دارد که شهادت مکتب او نیست.
#امام_خمینی
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
کسی که میخواهد اهل معرفت
شود باید معاشرتش را مخصوصا
با اهلِ غفلت و اهل دنیا کم کند ،
از معاشرتهای بیفایده و بیمغز
تا میتوانید اجتناب کنید .
- علامه طباطبایی 🌱
سال بعد
این ایام
این موقع
یڪ عده را با نام شهید
میشناسند...
همانهایی ڪه میدانستند...
چگونه بخواهند و بگیرند...
آجرک الله یامَولای یاصاحِب العَصر و الزَمان
وَ ساعدالله قَلبک الشَریف فی مُصیبت جَدتک المَظلومه ، الشَهیده ، المَضروبه
وَ لَعن الله اعدائکم وَ محبیهم وَ محبی محبیهم وَ تابعیهم وَ شیعتهم
وَ جَعلنا الله مِن خیار موالیکم و مَعَکُم فی الدُنیا وَ الآخره
وَ عَجل الله تَعالی فی فَرجکم الشَریف🖤
#السلامعلیکیابقیهاللهفیالرضه
#اللهمعجللولیکالفرج
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جمله ی شهید خیلی تلنگر داره خدایی ...
سالروز شهادتت مبارک ... 💔🥀
#شهید_بابک_نوری_هریس
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
این جمله ی شهید خیلی تلنگر داره خدایی ... سالروز شهادتت مبارک ... 💔🥀 #شهید_بابک_نوری_هریس .🌱. ᴊᴏɪɴ↴
کتاب " بیست هفت روز و یک لبخند " 📚
زندگینامه شهید بابک نوری هریس با قلم بسیار شیوا و روان که مارو با راه این شهید عزیز خیلی آشنا میکنه .
#شهید_بابک_نوری
⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️
چرا دو تا فاطمیه داریم ؟👆
۹۵ روز یا ۷۵ روز کدام درست است ؟؟؟
📜براساس منابع معتبر
#فاطمیه
مداحی آنلاین - نماهنگ مادر منه باور منه - پویانفر.mp3
7.77M
باور منه تنها یاور منه دنیا
اینو میدونه زهرا مادر منه
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣4⃣
✅ فصل چهاردهم
💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسهی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. »
تند و تند بچهها را میبوسید و قربان صدقهشان میرفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. »
گفت: « نه، نمیشود باید از دستم بگیری. »
💥 با اکراه کیسهی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بتهجقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یکدفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه میگفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بیاختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. اینها گران است. »
💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت میآید. چقدر قشنگ شدی. »
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آمادهای برویم؟! »
گفتم: « کجا؟! »
گفت: « پارک دیگر. »
گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب میشود. »
گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی میشودها! فردا که بروم، دلت میسوزد. »
💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلتها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباسهایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست میگفت، روسری خیلی بهم میآمد.
گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. »
داشت لباسهای بچهها را میپوشاند. گفت: « عمداً اینطور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی میگیرد. »
💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آنها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آنها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچهدار نمیشدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
💥 پاییز بود و برگهای خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچهها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: « بسماللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. »
💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی میآمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغقوهاش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چایها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درختها افتاده بود. زوزه میکشید و برگهای باقیمانده را به اطراف میبرد. صدای خشخش برگهایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت میانداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
🔰ادامه دارد....🔰
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا :
کتاب کرایه میکردم و هر جلدش را یک شبه میخواندم...📚
بازنشر مستند غیررسمی "۶ " به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی .
#رهبرانه
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
پيامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله:
ای عمار! اگر دیدی علی به راهی می رود و
مردم به راه دیگر ، تو با علی باش زیرا
علی هرگز بر پستی راهنمایی نمیکند و از
هدایت خارج نمیسازد
[بحارالأنوار ج38 ص38]
آجرک الله یامَولای یاصاحِب العَصر و الزَمان
وَ ساعدالله قَلبک الشَریف فی مُصیبت جَدتک المَظلومه ، الشَهیده ، المَضروبه
وَ لَعن الله اعدائکم وَ محبیهم وَ محبی محبیهم وَ تابعیهم وَ شیعتهم
وَ جَعلنا الله مِن خیار موالیکم و مَعَکُم فی الدُنیا وَ الآخره
وَ عَجل الله تَعالی فی فَرجکم الشَریف🖤
#السلامعلیکیابقیهاللهفیالرضه
#اللهمعجللولیکالفرج
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دربِ باغ شهادت را به اشکِ
نیمه شب باز کن..
اگر خونِ جگر خوردی،
تو هم جزءِ شهیدانی ...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir