🌷 #دختر_شینا – قسمت7⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 فردا صبح همسایهها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز میکرد، یکی به بچهها میرسید، یکی غذا میپخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاجآقایم. عصر بود که حاجآقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: « دختر عزیز و گرامی بابا! چرا اینطور به غریبی افتادی. عزیزکردهی بابا! تو که بیکس و کار نبودی. »
💥 بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: « چرا نگفتی بچهات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید. »
همان شب حاجآقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمساللّه که با خانمش همدان زندگی میکردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
💥 یک هفتهای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمیتوانست کمکم کند. مینشست بالای سرم و هی خودش را نفرین میکرد که چرا کاری از دستش برنمیآید.
حاجآقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگیشان. فقط خانم آقاشمساللّه پیشم بود، که یکی از همسایهها آمد و گفت: « حاجآقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد. »
💥 معصومه، زن آقاشمساللّه، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانهی همسایه.
ادامه دارد...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مداحی آنلاین - نماهنگ دوست دارم - پویانفر.mp3
5.8M
اونی که یه دنیا دلتنگه منم
فکر نکن اهل گلایه کردنم
هنوزم گاهی مثل بچگیهام
بیبهونه زیر گریه میزنم
°
📜 رسول خدا صلیاللهعلیهوآله فرمودند:
"یا سلمانُ حُبُّ فاطمةَ یَنْفَعُ فی مائةِ مَوطنٍ ایسَرُ تلکَ المواطنِ: الموتُ و القبرُ و المیزانُ و المحشرُ و الصراطُ و المحاسبةُ"
ای سلمان محبت فاطمه و دوست داشتن او در صد موقف و جایگاه از مواقف قیامت سودمند است، آسان ترین این مواقف: مرگ و قبر و میزان و محشر و (پل) صراط و موقف محاسبه اعمال است.
📗 بحارالانوار
تا حواسِ همهی شهر به برف است بیا
گرم کن این بغلِ سردِ زمستانی را...
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
خوشاآنانکہنامشان
زمزمہےنیمہشبملکوتیاناست
ودرآسمانمشہورتراززمیناند
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت8⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمیآمد. صمد از آنطرف خط گفت: « قدم جان تویی؟! »
گفتم: « سلام. »
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوالپرسی؛ میخواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت میکشید. به همین خاطر پشت سر هم میگفت: « تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟! »
💥 من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت میکشیدم بگویم: « آره. بچه به دنیا آمده. »
میگفتم: « من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟! »
💥 معصومه با ایما و اشاره میگفت: « بگو بچه به دنیا آمد، بگو. »
از همسایه خجالت میکشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « حاجآقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد. »
💥 صمد آنقدر ذوقزده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: « خودم را فردا میرسانم. »
💥 از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقهی در میآمد، به هول از جا بلند میشدم و میگفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفتهی بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دستتنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب.
💥 خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بیوقت به کمکم میآمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود.
صبح زود بندهی خدا میآمد کمی به من کمک میکرد. بعد میرفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم میایستاد پیش بچهها تا به خرید بروم.
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مداحی آنلاین - نماهنگ آلزایمر - سجاد محمدی.mp3
2.52M
مثل هوای خوب بعد بارون
شبیه قصهی لیلا و مجنون
13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دربِ باغ شهادت را به اشکِ
نیمه شب باز کن..
اگر خونِ جگر خوردی،
تو هم جزءِ شهیدانی . .
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
ـ☘️🌺☘️🌺☘️
ـ🌺☘️🌺☘️
ـ☘️🌺☘️﷽
ـ🌺☘️
ـ☘️ #کفش_بارونی
❓اگه کف کفشمون خیس باشه و باهاش بریم پارک یا جاهایی که سگ از اونجا رد شده، کف کفش نجس میشه؟
📗همه مراجع: نه بابا! از کجا میدونی سگ دقیقاً از اونجا رد شده؟ تازه رد شده باشه هم، از کجا معلوم خیس بوده و اونجا رو نجس کرده؟
(سگ خشک باشه، جایی نجس نمیشه)
تازه سگ خیس هم بوده باشه، از کجا معلوم رطوبت زمین اینقدر زیاد بوده که به کفش شما سرایت کرده؟ و...
👌 آقا خلاصهش اینکه تا وقتی که یقین یا اطمینان به نجاست نداشته باشین، چیزی نجس نیست، لازم هم نیست تحقیق کنین، لازم هم نیست مثل کارآگاهها دنبال دلیل و مدرک بگردین و دقتهای ریز عقلی کنین.
🔺خامنهای، رساله آموزشی، ص۴۹؛ سیستانی، رساله جامع، ج۱، م۱۳۷؛ مکارم، رساله، م۱۳۶؛ وحید، رساله، م۱۲۲؛ نوری، رساله، م۱۲۱؛ شبیری، رساله، م۱۲۲.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جسمی در اینجا، قلبی در آنجا
و خیالی بسیار دور...
اللهم الرزقنا حرم
#امام_حسین
مداحی_آنلاین_هر_حسینی_افتخارش_اینه_که_حسین_آقاشه_جواد_مقدم.mp3
5.97M
هر حسینی
افتخارش اینه که حسین آقاشه
فکر نمیکنم تو دنیا
اربابی مثل تو باشه
🍎
✨امام صادق علیه السلام:
إن الرجل لیخرج إلی قبر الحسین علیه السلام فله إذا خرج من أهله بأول خطوة مغفرة ذنوبه..
شخصی که به زیارت قبر امام حسین علیه السلام می رود، زمانی که از اهلش جدا شد با اولین گامی که بر می دارد تمام گناهانش آمرزیده می شود...
کامل الزیارات، ب ٤٩،ح ٢ 📕
#صلیاللهعليكيامظلوميااباعبداللهالحسين
#شب_جمعه
مداحی آنلاین - نماهنگ تکرار تاریخ - حسین طاهری.mp3
5.17M
تاریخ واسهی ما میخونه
تاریخ دیده و خوب میدونه
اسلام اموی میمیره
اسلام علوی میمونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'هرکهآمدبهتماشای
تـوبیدلبرگشت
دلــرباییهنـر
اینشهدامیباشد.
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مداحی_آنلاین_غفلت_از_یار_گرفتار.mp3
2.64M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
🍃از شما دور شدن زار شدن هم دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِنَفسِی أَنتَ مِن مُغَيَّبٍ لَم يَخلُ مِنَّا..
هستی همه جا و من هیچ جایی ندیدمت
چند بار از کنارم رد شدی و نشناختمت..
دلگرمی ِ پایان ِ همه دلهره هایی💚
-ایهاالعزیز-
🌷 #دختر_شینا – قسمت9⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچهها میرسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی خیلی هم برایش مهمان میآمد. دستتنها مانده بود و داشت از پا درمیآمد.
💥 گرم تعریف بودیم که یکدفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون.
بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پلهها.
💥 خانم دارابی صدای سلام و احوالپرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: « حاجی! ما را باش. فکر میکردیم به اینها خیلی سخت میگذرد. بابا اینها که خیلی خوشاند. نیمساعت است پشت دریم. آنقدر گرم تعریفاند که صدای در را نشنیدند. »
💥 صمد گفت: « راست میگوید. نمیدانم چرا کلید توی قفل نمیچرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم. »
همین که توی اتاق آمدند، صمد رفت سراغ قنداقهی بچه. آن را برداشت و گفت: « سلام! خانمی یا آقا؟! من باباییام. مرا میشناسی؟! بابای بیمعرفت که میگویند، منم. »
💥 بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: « قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بیمعرفت و هر چه تو بگویی. »
فقط خندیدم. چیزی نمیتوانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: « سفارش ما را پیش خواهرت بکن. »
برادرم به خنده گفت: « دعوایش نکنی. گناه دارد. »
💥 بچهها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دورهاش کرده بودند. همانطور که بچهها را میبوسید و دستی روی سرشان میکشید، گفت: « اسمش را چی گذاشتید؟! »
گفتم: « زهرا. »
تازه آن وقت بود که فهمید بچهی پنجمش دختر است. گفت: « چه اسم خوبی، یا زهرا! »
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir