8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر صبحدم به یاد شهیدان عشق او
خونین کفن به جلوه درآید
سحاب صبح...
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه هر روز این هدیه رو به امام زمان(عج) بدین، محاله ایشون یادتون نکنن
°•~💚
همہعـالمشدھڪنعـانزفـرآق
رخدوسـت،یوسفگمشدھۍاین
همہیعـقوبڪجاست
#منتظرانه
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت آخر
✅ فصل نوزدهم
💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یکدفعه یخ کردم. آن پارهی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و همنفس. حس کردم یکدفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیهگاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی میافتادم ته یک درهی عمیق.
💥 کمی بعد با پنج تا بچهی قد و نیمقد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچکس را نمیدیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم.
💥 باورم نمیشد صمد من آن کسی باشد که آنها میگفتند . دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچههایم را بو کنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانهی ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. میدیدمش. بویش را حس میکردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند. میبوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
💥 بچهها صدایش را میشنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. »
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: « قدم! زود باش. بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، اینبار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند. دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیهی راه را باید با هم برویم . . .
🌟پایان🌟
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
دنیایمکنار تو زیبا شد..(:🤍
-[💔🕊]-
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس …:)
در همه مواقع چه تو شادی چه تو غم چه تو تنهایی چه تو شلوغی فرقی نداره... تو هر لحظه آرامشی :)
#شهیدجهادعمادمغنیه
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
•سلام.سلام
احوالات شریف
چند وقتیه که کانالمون از رونقی که باید در خور شان شهیدمون باشه افتاده 🙃
میتونی اینو یه دعوتنامه از طرف خود شهید جهاد بدونی که واسه خادمی کانالش ازتون دعوت کرده🤌🥲
دست یاریتونو از ما دریغ نکنید رفقا ❤
به امید دیدارتون به عنوان خادم یا ممبر داخل کانال خودتون🕊🖇
#فور_مرامی
@jihadmughniyeh_ir
جهت خادمی اعلام امادگی کنید🙃(به یکی از ایدی های زیر)
@ya_gadimalehsan
@HENAS_213
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
___
بعضی وقتها نگاهت آنقدر نافذ است...
که خودم را که هیچ ،،،
دیوار پشت سرم را هم میبینم :)⛓
#شهیدجهادعمادمغنیه
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir