🔰 امام #كاظم عليه السلام:
🔴 ثَمَنُ العَقارِ مَمحوقٌ، إلاّ أن يُجعَلَ في عَقارٍ مِثلِهِ
✍ پولِ زمين و مِلك، از بين مى رود، مگر آن كه با آن، زمين يا مِلكى مانند همان خريده شود
📚 الكافی جلد5 صفحه92
@jihadmughniyeh_ir
حاج حسین یکتا🍃
بچهها! سعی کنید یه دوست خوب و
همراه پیدا کنید ؛
دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه کنی ،
پاتو به بهشت باز کنه ؛
پاتو به بهشت زهرا ،
کنار شهدا باز کنه ؛
پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمیرفتی!
مثلاً بکشوندت به محله فقیر نشینها
تا کمک کنی به مردم ،
غم مردم خوردن رو بهت نشون بده ....
°`🌿-🕊
@jihadmughniyeh_ir
22.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
:))🌼!همراهـےباشھداسختنیست..
یاعلـےکھبگویـے..
خودشاندستترامیـگیـرند..
تردیدنڪن..
ایشھید..!
دلمرابرایتآمادهڪردهام..
بھکدامیننشانـےارسالشڪنم..:)🌿
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 جواب قاطع کارشناس عراقی به کارشناس صهیونیست: چطور یک شهرک نشین غاصب در مورد کشوری به اسم ایران صحبت میکند که تمدنی هفت هزار ساله دارد؟
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
با عرض سلام و درود خدمت حضار گرامی
خدمت شما خواهران و برادران گرامی بگم که
قراره از امشب رمانی رو در کانال قرار بدیم🌺
رمان در ژانر مذهبی هست...امیدواریم این رمان رو دوست داشته باشید و از خوندنش لذت ببرید🌸
لطفا انتقادات و نظراتی که در رابطه با رمان دارید
رو به صورت ناشناس در لینکی که بعد از هر پارت ارسال میشه در اختیارمون قرار بدید🌹
#مقدمه
همه چیز از یه روز جدید و پر انرژی برای من شروع شد.. روزی که گرمای آرامش بخش هدفم و میتونستم تو دلم حس کنم..
این رویایِ منه و روشنایی درونِ قلبم، ایمانِ توی دلم و باورِ توی ذهنم داشتن راه و بهم نشون میدادن..!
مطمئن بودم که آخر داستانم به تلالو خورشید ختم میشه!.. یعنی... امیدوار بودم..
#رویای_من
#پارت_1
چشمام دیگه طاقت باز موندن نداشت؛🥱 کتابم رو بستم و روی میز تحریر گذاشتم.. انقدر خسته بودم که خودم و روی تخت انداختم و از خستگی خوابم برد..😴
چشمام تازه گرم شده بود که با صدای یه نفر از خواب پریدم...
_خانم خانما بلند شو.. دیرت میشه ها، تنبل خانم مگه امروز امتحان شیمی نداشتی؟!😒
داشتم فکر میکردم چی داره میگه که یهو یادم اومد و محکم زدم تو پیشونیم..
عین برق گرفته ها سریع از جام پریدم و با تعجب گفتم:
_مگه ساعت چنده؟!
_شیش و نیم، من میرم حاضرشم... صبحونه آماده است..
پتو رو زدم کنار و از سر جام بلند شدم، مثل جت دست و صورتم و شستم و حاضر شدم؛ برنامه ی درسیم و نگاه کردم و گذاشتم تو کیفم...کتاب شیمی رو از روی میز برداشتم و گرفتم دستم تا توی مسیر بخونم، رفتم تو آشپزخونه..
_سلام به همگی..
بابا که تو آشپزخونه در حال نوشیدن چایی بود و زودتر از بقیه متوجه حضورم شده بود گفت:
_سلام دختر بابا، صبحت بخیر عزیزم دلم☺️
مامان_سلام مادر، بشین برات چایی بریزم🙂
زیرلب تشکر کردم و نشستم پشت میز..
امیر علی_به به زینب خانم، چه عجب دل کندی از رخت خواب...😏
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودت و که باید با بیل و کلنگ از رخت خواب جدا کنن..🙄
امیررضا وارد آشپزخونه شد و گفت:
_سلام خواهر گلم..چطوری؟😉
برگشتم سمتش و در حالی که لقمه ی توی دهنم و میجویدم گفتم:
_علیک سلام...خوبم🙃
تند تند صبحونه ام و خوردم و رفتم سمت در...از همه خداحافظی کردم و کفش هام و پوشیدم...
_امیرعلی بدو دیگه داداش دیر شد جون تو...😩
_تنبل خانم غر نزن، خودت دیر پاشدی تقصیر منه؟..اومدم دیگه..😐
دستام و به حالت دعا کردن بالا گرفتم و بلند گفتم:
_خدایا سه تا داداش به ما دادی یکی از یکی خل و چل تر😬...همشون رو شفای عاجل بفرما، الهی آمین🤲🏻
مامان که باز کلافه بود از جر و بحثای اول صبحی ما رو به من گفت:
_باز دوباره برا چی؟ مگه چیکار کردن؟
_مامان جان حتما یه چیزی هست که دارم میگم دیگه..
امیرعلی در حالی که دکمه های پیراهنش رو میبست از اتاق بیرون اومد و گفت:
_حالا ما شدیم خل و چل دیگه ها؟🤨
امیررضا آخرین لقمه صبحانه اش رو قورت داد و گفت:
_نکنه هوس کردی از خونه تا مدرسه رو پیاده بری؟😒
قیافم و مثل بچه مظلوم ها کردم و گفتم:
_ببخشید دیگه نمیگم🥺
چادرم و سرم کردم و کیفم و برداشتم..سوار ماشین امیرعلی شدم...
امیرعلی رانندگی میکرد و امیررضا جلو نشسته بود...امیرمحمد هم عقب پیش من...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_2
شیشه رو آروم دادم پایین، سرم و گذاشتم کنار پنجره..نسیم بهاری اول صبح و حجوم قطرات باران به شیشه های ماشین، هوا رو دلپذیر تر میکرد...😇
برای لحظه ای به زندگی خودم فکر کردم، من.. زینب... دختری ۱۶ ساله که توی یه خانواده شاد بدون کمبود عاطفی و مالی و همچنین در کنار سه تا برادر بزرگتر از خودم که خیلی دوسشون دارم بزرگ شدم...پدری که سرهنگ نیرو هوایی ارتش و مادری که معلم دبیرستان بود...
امیر علی که برادر بزرگترم بود کارمند سپاه و ۲۰ سالش بود..امیر رضا ۱۹ سالش بود و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران و امیر محمد هم که قل من بود و اونم مثل من رشته تجربی میخوند..
نفس عمیقی کشیدم و کتاب شیمی رو باز کردم تا یک بار دیگه مرورش کنم..
با صدای امیررضا به خودم اومدم که در و باز کرده بود و از ماشین پیاده شده بود می گفت:
_کجایی دو ساعته..معلوم هست؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ببخشید حواسم نبود..🙃
از ماشین پیاده شدم و یه ماچش کردم..
به همراه امیر علی به سمت مدرسه رفتیم...
عادت همیشگیشون بود تا من نمیرفتم داخل مدرسه نمیرفتن...انگار لو لو میخواد منو بخوره..👻
امیر علی دستی به شونم زد و گفت:
_مراقب خودت باش عشق برادر..☺️ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_همچنین شما خل و چل خواهر😂
با اعتراض گفت:
_محبت هم نمیشه کرد به تو پررو میشی دیگه نمیشه جمعت کرد..برو دیگه دیرت شد🤨
دستی براشون تکون دادم و وارد حیاط مدرسه شدم..
سرم توی کتاب بود که یهو مشتی به بازوم خورد...
مثل همیشه عارفه بود..🙄
با حالت عصبانی گفتم:
_چته وحشی، دردم گرفت😠 ... هر چی خونده بودم از سرم پرید...😒
_خب حالا توام،کجا ها سیر میکردی بانو که هر چی صدات زدم نشنیدی؟
_حوصله ندارم...دیشب تا دیر وقت داشتم درس میخوندم..
_خب حالا سلام یادت رفت؟..
_سلام..خب تقصیر خودته دیگه به جای اینکه سلام کنی میزنی آدمو..😕
_باشه بابا بی اعصاب..بیا بریم سر کلاس الان خانم میاد..
از پله ها رفتیم بالا و وارد سالن مدرسه شدیم.. دفتر مدرسه سمت راستمون بود، یواشکی نگاه کردم ببینم چند تا از معلما اومدن... تقریبا همشون اومده بودن..
کلاس ما طبقه ی دوم بود و باید از پله ها میرفتیم بالا..
با عارفه به سمت کلاس رفتیم..اکثر بچه ها اومده بودن.. من و عارفه چون قدمون بلندتر بود ته کلاس
می نشستیم... با صدای نسبتا بلندی سلام کردم و سر نیمکت خودم نشستم... شیما و هانیه جلوی ما بودن..
چادرم و درآوردم و تا کردم گذاشتم تو کیفم..
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』