#رویای_من
#پارت_1
چشمام دیگه طاقت باز موندن نداشت؛🥱 کتابم رو بستم و روی میز تحریر گذاشتم.. انقدر خسته بودم که خودم و روی تخت انداختم و از خستگی خوابم برد..😴
چشمام تازه گرم شده بود که با صدای یه نفر از خواب پریدم...
_خانم خانما بلند شو.. دیرت میشه ها، تنبل خانم مگه امروز امتحان شیمی نداشتی؟!😒
داشتم فکر میکردم چی داره میگه که یهو یادم اومد و محکم زدم تو پیشونیم..
عین برق گرفته ها سریع از جام پریدم و با تعجب گفتم:
_مگه ساعت چنده؟!
_شیش و نیم، من میرم حاضرشم... صبحونه آماده است..
پتو رو زدم کنار و از سر جام بلند شدم، مثل جت دست و صورتم و شستم و حاضر شدم؛ برنامه ی درسیم و نگاه کردم و گذاشتم تو کیفم...کتاب شیمی رو از روی میز برداشتم و گرفتم دستم تا توی مسیر بخونم، رفتم تو آشپزخونه..
_سلام به همگی..
بابا که تو آشپزخونه در حال نوشیدن چایی بود و زودتر از بقیه متوجه حضورم شده بود گفت:
_سلام دختر بابا، صبحت بخیر عزیزم دلم☺️
مامان_سلام مادر، بشین برات چایی بریزم🙂
زیرلب تشکر کردم و نشستم پشت میز..
امیر علی_به به زینب خانم، چه عجب دل کندی از رخت خواب...😏
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودت و که باید با بیل و کلنگ از رخت خواب جدا کنن..🙄
امیررضا وارد آشپزخونه شد و گفت:
_سلام خواهر گلم..چطوری؟😉
برگشتم سمتش و در حالی که لقمه ی توی دهنم و میجویدم گفتم:
_علیک سلام...خوبم🙃
تند تند صبحونه ام و خوردم و رفتم سمت در...از همه خداحافظی کردم و کفش هام و پوشیدم...
_امیرعلی بدو دیگه داداش دیر شد جون تو...😩
_تنبل خانم غر نزن، خودت دیر پاشدی تقصیر منه؟..اومدم دیگه..😐
دستام و به حالت دعا کردن بالا گرفتم و بلند گفتم:
_خدایا سه تا داداش به ما دادی یکی از یکی خل و چل تر😬...همشون رو شفای عاجل بفرما، الهی آمین🤲🏻
مامان که باز کلافه بود از جر و بحثای اول صبحی ما رو به من گفت:
_باز دوباره برا چی؟ مگه چیکار کردن؟
_مامان جان حتما یه چیزی هست که دارم میگم دیگه..
امیرعلی در حالی که دکمه های پیراهنش رو میبست از اتاق بیرون اومد و گفت:
_حالا ما شدیم خل و چل دیگه ها؟🤨
امیررضا آخرین لقمه صبحانه اش رو قورت داد و گفت:
_نکنه هوس کردی از خونه تا مدرسه رو پیاده بری؟😒
قیافم و مثل بچه مظلوم ها کردم و گفتم:
_ببخشید دیگه نمیگم🥺
چادرم و سرم کردم و کیفم و برداشتم..سوار ماشین امیرعلی شدم...
امیرعلی رانندگی میکرد و امیررضا جلو نشسته بود...امیرمحمد هم عقب پیش من...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
[به نام خنده چشمان جهاد ]
(اقازاده مقاومت)
#پارت_1
(تولد در طیردبا)
دوم مه سال هزار و نهصدو نودویک میلادی یک روز خنک و بهاری بود .
صدای گریه ی نوزادی خانه ی فرمانده مقاومت را پر کرد . جنگ داخلی پانزده ساله به تازگی تمام شده بود و حاج رضوان هم مانند جنوب لبنان بعد از مدت ها نفس راحتی میکشید.
حاج عماد بود و حاج رضوان صدایش میزدند . فرمانده ایی که سینه اش پر بود از خاطرات توپ و تانک و تفنگ ....
و حال دوباره طعم شیرین پدر شدن را میچشید
او و همسرش خشنود از اینکه تولد پسرشان ، کمکی به تداوم و اعتلای نسل شیعه کرده و فاطمه را مینگریستند که از شوق دیدار برادرش ، شادمان میچرخید و جیغ میکشید و روستای طیردبا مفتخر بود که فرزند حاج عماد در قلب او متولد شد ...
(نام مانای برادر )
فرمانده بیشترین تعداد عملیات را در جهان
علیه صهیونیست به نام خود ثبت کرده
اویی که بارها و بارها تاریخ فلسطین را بالا و پایین کرده بود...
شمال تا جنوب لبنان را عاشقانه با گام هایی استوار طی کرده بود ....
و بوی سوریه را در جبه های جنگ با تمام وجود استشمام کرده بود .
ان روز تولد پسرش ، التیامی بود بر قلب پر دردش ، قلبی که در جای جای ان ترکش های خاطرات جنگ جا خوش کرده بودند .
چه روز ها که از فرط عشق خدمت به مردم ، ریزش عرق پیشانی اش را در افتاب داغ ظهر گاهی احساس نکرده بود و چه روز ها که به یاد دو برادر شهیدش جهاد و فواد ، در جبهه های مقاومت ایستادگی کرده بود . شاید برای زنده نگه داشتن یاد انها بود و نام فرزند نو رسیده اش را 《 جهاد 》گذاشت .
اری نام فرزند حاج عماد 《 جهاد 》شد.
او یک اسم فاعل نبود ، بلکه از همان کودکی ، با شنیدن صدای اسلحه و انفجار های جنگ ، روح گسترده ای از جهاد حقیقی در وجودش موج میزد .