eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمام دیگه طاقت باز موندن نداشت؛🥱 کتابم رو بستم و روی میز تحریر گذاشتم.. انقدر خسته بودم که خودم و روی تخت انداختم و از خستگی خوابم برد..😴 چشمام تازه گرم شده بود که‌ با صدای یه نفر از خواب پریدم... _خانم خانما بلند شو.. دیرت میشه ها، تنبل خانم مگه امروز امتحان شیمی نداشتی؟!😒 داشتم فکر میکردم چی داره میگه که یهو یادم اومد و محکم زدم تو پیشونیم.. عین برق گرفته ها سریع از جام پریدم و با تعجب گفتم: _مگه ساعت چنده؟! _شیش و نیم، من میرم حاضرشم... صبحونه آماده است.. پتو رو زدم کنار و از سر جام بلند شدم، مثل جت دست و صورتم و شستم و حاضر شدم؛ برنامه‌ ی درسیم‌ و نگاه کردم و گذاشتم تو کیفم...کتاب شیمی رو از روی میز برداشتم و گرفتم دستم تا توی مسیر بخونم، رفتم تو آشپزخونه.. _سلام به همگی.. بابا که تو آشپزخونه در حال نوشیدن چایی بود و زودتر از بقیه متوجه حضورم شده بود گفت: _سلام دختر بابا، صبحت بخیر عزیزم دلم☺️ مامان_سلام مادر، بشین برات چایی بریزم🙂 زیرلب تشکر کردم و نشستم‌ پشت میز.. امیر علی_به به زینب خانم، چه عجب دل کندی از رخت خواب...😏 چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودت و که باید با بیل و کلنگ از رخت خواب جدا کنن..🙄 امیررضا وارد آشپزخونه شد و گفت: _سلام خواهر گلم..چطوری؟😉 برگشتم سمتش و در حالی که لقمه ی توی دهنم و میجویدم‌ گفتم: _علیک سلام...خوبم🙃 تند تند صبحونه ام و خوردم و رفتم سمت در...از همه خداحافظی کردم و کفش هام و پوشیدم... _امیرعلی بدو دیگه داداش دیر شد جون تو...😩 _تنبل خانم غر نزن، خودت دیر پاشدی تقصیر منه؟..اومدم دیگه..😐 دستام و به حالت دعا کردن بالا گرفتم و بلند گفتم: _خدایا سه تا داداش به ما دادی یکی از یکی خل و چل تر😬...همشون رو شفای عاجل بفرما، الهی آمین🤲🏻 مامان که باز کلافه بود از جر و بحثای اول صبحی ما رو به من گفت: _باز دوباره برا چی؟ مگه چیکار کردن؟ _مامان جان حتما یه چیزی هست که دارم میگم دیگه.. امیرعلی در حالی که دکمه های پیراهنش رو می‌بست از اتاق بیرون اومد و گفت: _حالا ما شدیم خل و چل دیگه ها؟🤨 امیررضا آخرین لقمه صبحانه اش رو قورت داد و گفت: _نکنه هوس کردی از خونه تا مدرسه رو پیاده بری؟😒 قیافم و مثل بچه مظلوم ها کردم و گفتم: _ببخشید دیگه نمیگم🥺 چادرم و سرم کردم و کیفم و برداشتم..سوار ماشین امیرعلی شدم... امیرعلی رانندگی میکرد و امیررضا جلو نشسته بود...امیرمحمد هم عقب پیش من... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
[به نام خنده چشمان جهاد ] (اقازاده مقاومت) (تولد در طیردبا) دوم مه سال هزار و نهصدو نودویک میلادی یک روز خنک و بهاری بود . صدای گریه ی نوزادی خانه ی فرمانده مقاومت را پر کرد . جنگ داخلی پانزده ساله به تازگی تمام شده بود و حاج رضوان هم مانند جنوب لبنان بعد از مدت ها نفس راحتی میکشید. حاج عماد بود و حاج رضوان صدایش میزدند . فرمانده ایی که سینه اش پر بود از خاطرات توپ و تانک و تفنگ .... و حال دوباره طعم شیرین پدر شدن را میچشید او و همسرش خشنود از اینکه تولد پسرشان ، کمکی به تداوم و اعتلای نسل شیعه کرده و فاطمه را مینگریستند که از شوق دیدار برادرش ، شادمان میچرخید و جیغ میکشید و روستای طیردبا مفتخر بود که فرزند حاج عماد در قلب او متولد شد ... (نام مانای برادر ) فرمانده بیشترین تعداد عملیات را در جهان علیه صهیونیست به نام خود ثبت کرده اویی که بارها و بارها تاریخ فلسطین را بالا و پایین کرده بود... شمال تا جنوب لبنان را عاشقانه با گام هایی استوار طی کرده بود .... و بوی سوریه را در جبه های جنگ با تمام وجود استشمام کرده بود . ان روز تولد پسرش ، التیامی بود بر قلب پر دردش ، قلبی که در جای جای ان ترکش های خاطرات جنگ جا خوش کرده بودند . چه روز ها که از فرط عشق خدمت به مردم ، ریزش عرق پیشانی اش را در افتاب داغ ظهر گاهی احساس نکرده بود و چه روز ها که به یاد دو برادر شهیدش جهاد و فواد ، در جبهه های مقاومت ایستادگی کرده بود . شاید برای زنده نگه داشتن یاد انها بود و نام فرزند نو رسیده اش را 《 جهاد 》گذاشت . اری نام فرزند حاج عماد 《 جهاد 》شد. او یک اسم فاعل نبود ، بلکه از همان کودکی ، با شنیدن صدای اسلحه و انفجار های جنگ ، روح گسترده ای از جهاد حقیقی در وجودش موج میزد .