eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @HENAS_213 @sarb_z_313 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام و درود خدمت حضار گرامی خدمت شما خواهران و برادران گرامی بگم که قراره از امشب رمانی رو در کانال قرار بدیم🌺 رمان در ژانر مذهبی هست...امیدواریم این رمان رو دوست داشته باشید و از خوندنش لذت ببرید🌸 لطفا انتقادات و نظراتی که در رابطه با رمان دارید رو به صورت ناشناس در لینکی که بعد از هر پارت ارسال میشه در اختیارمون قرار بدید🌹
همه چیز از یه روز جدید و پر انرژی برای من شروع شد.. روزی که گرمای آرامش بخش هدفم و میتونستم تو دلم حس کنم.. این رویایِ منه و روشنایی درونِ قلبم، ایمانِ توی دلم و باورِ توی ذهنم داشتن راه و بهم نشون میدادن..! مطمئن بودم که آخر داستانم به تلالو خورشید ختم میشه!.. یعنی... امیدوار بودم..
چشمام دیگه طاقت باز موندن نداشت؛🥱 کتابم رو بستم و روی میز تحریر گذاشتم.. انقدر خسته بودم که خودم و روی تخت انداختم و از خستگی خوابم برد..😴 چشمام تازه گرم شده بود که‌ با صدای یه نفر از خواب پریدم... _خانم خانما بلند شو.. دیرت میشه ها، تنبل خانم مگه امروز امتحان شیمی نداشتی؟!😒 داشتم فکر میکردم چی داره میگه که یهو یادم اومد و محکم زدم تو پیشونیم.. عین برق گرفته ها سریع از جام پریدم و با تعجب گفتم: _مگه ساعت چنده؟! _شیش و نیم، من میرم حاضرشم... صبحونه آماده است.. پتو رو زدم کنار و از سر جام بلند شدم، مثل جت دست و صورتم و شستم و حاضر شدم؛ برنامه‌ ی درسیم‌ و نگاه کردم و گذاشتم تو کیفم...کتاب شیمی رو از روی میز برداشتم و گرفتم دستم تا توی مسیر بخونم، رفتم تو آشپزخونه.. _سلام به همگی.. بابا که تو آشپزخونه در حال نوشیدن چایی بود و زودتر از بقیه متوجه حضورم شده بود گفت: _سلام دختر بابا، صبحت بخیر عزیزم دلم☺️ مامان_سلام مادر، بشین برات چایی بریزم🙂 زیرلب تشکر کردم و نشستم‌ پشت میز.. امیر علی_به به زینب خانم، چه عجب دل کندی از رخت خواب...😏 چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودت و که باید با بیل و کلنگ از رخت خواب جدا کنن..🙄 امیررضا وارد آشپزخونه شد و گفت: _سلام خواهر گلم..چطوری؟😉 برگشتم سمتش و در حالی که لقمه ی توی دهنم و میجویدم‌ گفتم: _علیک سلام...خوبم🙃 تند تند صبحونه ام و خوردم و رفتم سمت در...از همه خداحافظی کردم و کفش هام و پوشیدم... _امیرعلی بدو دیگه داداش دیر شد جون تو...😩 _تنبل خانم غر نزن، خودت دیر پاشدی تقصیر منه؟..اومدم دیگه..😐 دستام و به حالت دعا کردن بالا گرفتم و بلند گفتم: _خدایا سه تا داداش به ما دادی یکی از یکی خل و چل تر😬...همشون رو شفای عاجل بفرما، الهی آمین🤲🏻 مامان که باز کلافه بود از جر و بحثای اول صبحی ما رو به من گفت: _باز دوباره برا چی؟ مگه چیکار کردن؟ _مامان جان حتما یه چیزی هست که دارم میگم دیگه.. امیرعلی در حالی که دکمه های پیراهنش رو می‌بست از اتاق بیرون اومد و گفت: _حالا ما شدیم خل و چل دیگه ها؟🤨 امیررضا آخرین لقمه صبحانه اش رو قورت داد و گفت: _نکنه هوس کردی از خونه تا مدرسه رو پیاده بری؟😒 قیافم و مثل بچه مظلوم ها کردم و گفتم: _ببخشید دیگه نمیگم🥺 چادرم و سرم کردم و کیفم و برداشتم..سوار ماشین امیرعلی شدم... امیرعلی رانندگی میکرد و امیررضا جلو نشسته بود...امیرمحمد هم عقب پیش من... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
شیشه رو آروم دادم پایین، سرم و گذاشتم کنار پنجره..نسیم بهاری اول صبح و حجوم قطرات باران به شیشه های ماشین، هوا رو دلپذیر تر میکرد...😇 برای لحظه ای به زندگی خودم فکر کردم، من.. زینب... دختری ۱۶ ساله که توی یه خانواده شاد بدون کمبود عاطفی و مالی و همچنین در کنار سه تا برادر بزرگتر از خودم که خیلی دوسشون دارم بزرگ شدم...پدری که سرهنگ نیرو هوایی ارتش و مادری که معلم دبیرستان بود... امیر علی که برادر بزرگترم بود کارمند سپاه و ۲۰ سالش بود..امیر رضا ۱۹ سالش بود و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران و امیر محمد هم که قل من بود و اونم مثل من رشته تجربی میخوند.. نفس عمیقی کشیدم و کتاب شیمی رو باز کردم تا یک بار دیگه مرورش کنم.. با صدای امیررضا به خودم اومدم که در و باز کرده بود و از ماشین پیاده شده بود می گفت: _کجایی دو ساعته..معلوم‌ هست؟ لبخندی زدم و گفتم: _ببخشید حواسم نبود..🙃 از ماشین پیاده شدم و یه ماچش کردم.. به همراه امیر علی به سمت مدرسه رفتیم... عادت همیشگیشون بود تا من نمی‌رفتم داخل مدرسه نمیرفتن...انگار لو لو میخواد منو بخوره..👻 امیر علی دستی به شونم زد و گفت: _مراقب خودت باش عشق برادر..☺️ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: _همچنین شما خل و چل خواهر😂 با اعتراض گفت: _محبت هم نمیشه کرد به تو پررو میشی دیگه نمیشه جمعت‌ کرد..برو دیگه دیرت شد🤨 دستی براشون تکون دادم و وارد حیاط مدرسه شدم.. سرم توی کتاب بود که یهو مشتی به بازوم خورد... مثل همیشه عارفه بود..🙄 با حالت عصبانی گفتم: _چته وحشی، دردم گرفت😠 ... هر چی خونده بودم از سرم پرید...😒 _خب حالا توام،کجا ها سیر میکردی بانو که هر چی صدات زدم نشنیدی؟ _حوصله ندارم...دیشب تا دیر وقت داشتم درس میخوندم.. _خب حالا سلام یادت رفت؟.. _سلام..خب تقصیر خودته دیگه به جای اینکه سلام کنی میزنی آدمو..😕 _باشه بابا بی اعصاب..بیا بریم سر کلاس الان خانم میاد.. از پله ها رفتیم بالا و وارد سالن مدرسه شدیم.. دفتر مدرسه سمت راستمون‌ بود، یواشکی نگاه کردم ببینم‌ چند تا از معلما‌ اومدن‌... تقریبا همشون اومده بودن.. کلاس ما طبقه ی دوم بود و باید از پله ها میرفتیم بالا.. با عارفه به سمت کلاس رفتیم..اکثر بچه ها اومده بودن.. من و عارفه چون قدمون بلندتر بود ته کلاس می نشستیم... با صدای نسبتا بلندی سلام کردم و سر نیمکت خودم نشستم... شیما و هانیه جلوی ما بودن.. چادرم و درآوردم و تا کردم گذاشتم تو کیفم.. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادتت مبارک دلاور🥀
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
-!
وقسم به زن که حماسه ای است شور انگیز...!''🕶✌️🏿
'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
-نشانھ‌زنده‌شدنِ‌قلب🤚🏽 • خدا‌هیبت‌خودش‌رادردل‌شما‌مـے‌اندازد.. و‌شما‌را‌متوجھ‌خودش‌مـے‌ڪند،‌ چراغ‌را‌در‌قلب‌شما‌روشن‌مـے‌ڪند..:)🌿 .. -آیت‌اللھ‌حق‌شناس °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
📿 میگمارفیق!👀 این‌همہ‌ازهواےنفس‌گفتےپ ڪہ‌بریم‌سمتش‌فلان‌میشه‌و گفتےفلان‌گناهه؛نڪن !✨ خودت‌چے؟چقدربہش‌عمل‌کردے(:🌱 🖐🏻 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir