#حرفڪاربردے✨👌🏾
ڪنترݪنگاھخیلےمھمہبچهها👀
چرا ...؟!
چونراھدارهبہدݪ
بھقولآقاےقرائتی: چشممیبینہ، دݪمیخواد...!🤭
بچهـ شیعهنگاھشࢪو بههرچیزینمیندازهـتانگاھشبهـاقابیفته....❤️
قشنگهـ نه؟!....🙃
°•💚📗•°
•
❬چریڪ . .
اهلنـسیـہنیـست،تمـاموجودش
وقفاسلـاماست! . . .(꧇🌱❭°
•
#چـریڪے
#رویای_من
#پارت_9
با صدای امیرمحمد به سمتش برگشتم...
_زینب
_جانم
در حالی که رو تخت کنارم می نشست گفت:
_میای باهم برنامه ریزی کنیم واسه امتحانا؟🙃
تکونی روی تخت خوردم و گفتم:
_آره چرا که نه!..
با محمد شروع کردیم به برنامه ریزی کردن...برنامه ها رو از فردا استارت زدیم...
تقریبا بیشتر مهمونی رفتن ها و تفریحاتمون کنسل شد..
فقط باید درس میخوندیم تا امسال نمره خوبی بگیریم..
شیوه ی درس خوندن ما اینطوری بود که تا حد امکان مهمونی نمیرفتیم.. و اگر هم مجبور بودیم بریم، یک جای خلوت و ساکت پیدا میکردیم و درس میخوندیم..
بعد از هر بار درس خوندن از هم دیگه میپرسیدیم و امیررضا بینمون مسابقه میذاشت؛
مثلا کتاب زیست رو دستش میگرفت و سوال میپرسید هر کی زودتر جواب میداد امتیاز میگرفت..
همین باعث میشد تا رقابت بینمون بیشتر بشه..(حالا بماند که امیررضا به محمد تقلب میرسوند🙄)
خلاصه که دو ماه اردیبهشت و خرداد به همین روال گذشت..
با تموم شدن امتحانا نفس راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم تو تابستون امسال برنامه تفریحی مفیدی داشته باشم😎
اواسط تیر ماه بود..روی تاب نشسته بودم و به گل های باغچه نگاه میکردم...
با هر تابی که میخوردم عطر گل های رز بیشتر تو مشامم پر میشد..!
تو حال خودم بودم که موبایلم زنگ زد..
با دیدن اسم عارفه روی صفحه گوشی پوفی کشیدم و تلفن و جواب دادم:
_سلام عارفه خانم..
_سلام زینب جون خوبی؟
_الحمدلله شما خوبی؟
_هعی خوبم...
_چیشده؟ احساس میکنم حالت صدات ناراحته!..
_زنگ زدم هانیه یه حالی ازش بپرسم، تا بهش گفتم بابات خوبه پِقی زد زیر گریه..
_لابد تو هم همراهیش کردی؟!😶
_آره دیگه یه پارچ آبغوره گرفتیم جفتمون..
کلافه نفسم و دادم بیرون، دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_تو به جای اینکه بهترش کنی زدی داغونش کردی که...
_خب چیکار کنم..دلم نازکه دست خودم نیست که..😒
بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد...
_راستی میدونی فردا کارنامه ها رو میدن؟!!
_چیییییی😱کی گفت؟!
_خانم رفیعی گفت😑
_وااای..خدا بگم چی کارت نکنه!!...عارفه تو کلا بلد نیستی خبر خوب به آدم بدی؟!
_دیگه همینه که هست..من برم..عاطفه صدام میکنه...
_باشه برو خدانگهدار..
_خداحافظ..
تلفن و قطع کردم و گذاشتم کنارم رو تاب...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_10
سرم و به پشتی تاب تکیه داده بودم، قصد داشتم از خلوتم آرامش بگیرم که در با صدای تیکی باز شد..
خودم و روی تاب جمع و جور کردم؛ سرم و آوردم جلو تا ببینم کیه ... امیر محمد با چهره ای گرفته وارد حیاط شد...
بی توجه به حضور من به سمت در ورودی رفت..
سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_علیک سلام، منم خوبم.. سلامتیت خبری نیست! تو خوبی؟
_سلام
_چه عجب صدات دراومد..آهای..آقای محترم..با توام ها..دارم باهات حرف میزنم، چرا کِشتی هات غرق شدههههه؟!
_هیچی..
وقتی دیدم جواب درست و حسابی نمیده، بیخیالش شدم..
چند دقیقه ای با موبایلم ور رفتم..
کم کم هوا تاریک میشد و نزدیک اذان بود؛ برای همین تصمیم گرفتم برم داخل..
مثلا خواستم امروز استراحت کنم هی استرس روی استرس..! ترکیدم بابا..
محمد که همچنان تو خودش بود..
بابا حسینم که درگیر کارش بود و مدام موبایلش زنگ میخورد..
مامان هم که شام رو آماده میکرد و امیررضا هم مثل همیشه تو اتاقش داشت درس میخوند..
خسته از همه چی با امیرعلی تماس گرفتم.. تنها اون بود که میتونست دل پر از آشوبم رو آروم کنه.. بعد از دو تا بوق جواب داد:
_به به سلام زینب خانم، چه عجب یادی از ما کردی؟
_سلام داداشی، ما که همیشه یاد شما هستیم..
_خوبی آبجی؟
_هعیی شکر خدا خوبم..شما خوبی؟
_الحمدالله..
_داداشی میگم کی میای خونه؟😅
_فردا...
_یعنی چی فردا؟!
_یعنی اینکه خیلی سرم شلوغه نمیتونم امشب بیام..
_امیرعلی خیلی بدی...🥺
_شرمنده خواهری😔...اگر فردا هم بتونم بیام خودش کلیه..
_باشه، پس مزاحمت نمیشم...به کارت برس فردا زود بیای خونه😢
_چشم..مواظب خودت باش، خدانگهدار..
_چشمت روشن به جمال آقا، در پناه خدا..
و صدای بوقی که در گوشم میپیچید......😔
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
حـٰالبحرانزدهام . .
معجزهمیخواهدوبس♥️↻
مثلاسرزدهیکروزبیـٰایۍبروے..!
#شهیدجھادمغنیه
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
یهروز،
یہبندھخداییبهاشتباهگفت :
مردممااِنقدکهروضہواینامیرن
افسردهمیشن...
ولیدرواقع
ماانقدکهروضهنرفتیم ،
افسردهشدیم✌️🏽((:
#روایتدلتنگی💔!'
+دستمارابهمحرمبرسانیدفقط🌱
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
بچه مذهبی نمیگه شانس اوردم💪🏻
میگه.....
#چریکی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』