#رویای_من
#پارت_10
سرم و به پشتی تاب تکیه داده بودم، قصد داشتم از خلوتم آرامش بگیرم که در با صدای تیکی باز شد..
خودم و روی تاب جمع و جور کردم؛ سرم و آوردم جلو تا ببینم کیه ... امیر محمد با چهره ای گرفته وارد حیاط شد...
بی توجه به حضور من به سمت در ورودی رفت..
سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_علیک سلام، منم خوبم.. سلامتیت خبری نیست! تو خوبی؟
_سلام
_چه عجب صدات دراومد..آهای..آقای محترم..با توام ها..دارم باهات حرف میزنم، چرا کِشتی هات غرق شدههههه؟!
_هیچی..
وقتی دیدم جواب درست و حسابی نمیده، بیخیالش شدم..
چند دقیقه ای با موبایلم ور رفتم..
کم کم هوا تاریک میشد و نزدیک اذان بود؛ برای همین تصمیم گرفتم برم داخل..
مثلا خواستم امروز استراحت کنم هی استرس روی استرس..! ترکیدم بابا..
محمد که همچنان تو خودش بود..
بابا حسینم که درگیر کارش بود و مدام موبایلش زنگ میخورد..
مامان هم که شام رو آماده میکرد و امیررضا هم مثل همیشه تو اتاقش داشت درس میخوند..
خسته از همه چی با امیرعلی تماس گرفتم.. تنها اون بود که میتونست دل پر از آشوبم رو آروم کنه.. بعد از دو تا بوق جواب داد:
_به به سلام زینب خانم، چه عجب یادی از ما کردی؟
_سلام داداشی، ما که همیشه یاد شما هستیم..
_خوبی آبجی؟
_هعیی شکر خدا خوبم..شما خوبی؟
_الحمدالله..
_داداشی میگم کی میای خونه؟😅
_فردا...
_یعنی چی فردا؟!
_یعنی اینکه خیلی سرم شلوغه نمیتونم امشب بیام..
_امیرعلی خیلی بدی...🥺
_شرمنده خواهری😔...اگر فردا هم بتونم بیام خودش کلیه..
_باشه، پس مزاحمت نمیشم...به کارت برس فردا زود بیای خونه😢
_چشم..مواظب خودت باش، خدانگهدار..
_چشمت روشن به جمال آقا، در پناه خدا..
و صدای بوقی که در گوشم میپیچید......😔
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』