شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یاسر آن روز انگار تمام گذشته را پیش چشمانش دید. اینکه همهاش کنار حسن بوده؛ رفیقی که گرچه برادری ن
آن روزها که هردو برای درس خواندن سخت تلاش میکردند و هدفشان مدام جلوی چشمشان بود از پایان کار بی خبر بودند.
البته که نمیشد فکر مخاطرات راه مهمی که در پیش گرفته بودند، به سراغشان نیاید.
اما مردهای نبرد قبل از ورود به میدان مبارزه، خود را برای لحظات سخت آماده میکنند؛
برای جانبازی، اسارت و... شهادت.
فکر اینکه یکیشان شهید شود و آن یکی بماند هم گاه گداری به قلب هایشان نیشتر میزد
اما آنها در راه خدا از همه چیز خود گذشته بودند. ابراهیم همدیگر بودند و حالا
اسماعیل همدیگر شده بودند.
کسی چه میدانست خدای ارحم الراحمین چقدر عاشق آنهاست!
درسشان که در ایران تمام شد راهی وطن شدند.
برای حسن که تک فرزند بود،
بازگشت به لبنان رنگ و بوی خاصی داشت. در دل مادرانشان هم هیاهو بود.
اما جدایی از آنها برای دوستانشان در دانشگاه امام حسین، خیلی سخت بود.
همه به شوخی و خنده و اذانهای زیبای دو رفیق خو گرفته بودند.
یاسر و حسن هم به خون گرمی و محبت دوستان ایرانیشان عادت کرده بودند.
ولی این راهی بود که رفتن لازمه رسیدنش شده بود.
پس هرطور شده دوستان از هم جدا شدند اما همدیگر را فرآموش نکردند.
#ادامــهدارد🎈