🕊🍃 بیش از ۱۶ سال بود که با #شهید عزیز دوست بودم. این #شهید در کارهای خود #اخلاص داشت؛ خصلتی که اغلب در خصوص #شهدا دستکم گرفته میشود. یکی از مصادیق #اخلاص #شهید این بود که به صورت داوطلبانه به مناطق #عملیاتی رفت و حتی اطرافیان و دوستان نزدیک او نیز از مقام و کارهایی که در #جنگ انجام میداد خبر نداشتند. هیچ زمان کاری نبوده که روی زمین بماند و #شهید_علیرضا_جیلان آن را انجام ندهد و یا انجام آن را در شان خود نداند. این امر نشان از ارتباط و تقرب #شهید با خداوند متعال بود.
✍ راوی: سید رضا عبدالله زاده، دوست شهید
⬇️ دانلود مستقیم و با کیفیت:
http://uupload.ir/files/ydc2_negar_20200715_231548.png
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
1⃣2⃣
#جهاد در رشته بیزینس(تجارت) #تحصیل کرد و پس از #پایان_دوره #دانشگاه، #جهاد به طور رسمی وارد کار #نظامی شد.
وی در اولین #مأموریت، مسئول ستاد #حزب_الله در منطقهای در #سوریه شد. در آن زمان وی ۲۲ سال داشت. بنابراین، در ابتدای #جنگ #سوریه، به این کشور رفت و رسما عهده دار #مأموریت خود شد.
#جهاد در آن مأموریت دستاوردهای زیادی خلق کرد. او #فرماندهی گروهی را برعهده داشت که عمدتا اعضای آن ۱۰ سال از #جهاد بزرگتر بودند. با این حال، آنها هیچ مشکلی با #جهاد نداشتند و از اوامر وی #اطاعت می کردند و بسیار #جهاد را دوست داشتند. من شخصا از یکی از آنها سؤال کردم که چگونه راضی شدی تحت #رهبری فردی قرار بگیری که ۱۰ سال کمتر از تو سن و سال دارد؟ وی در پاسخ گفت: چون از ابتدا که با شخصیتش آشنا شدم دیدم با وجود اینکه تنها ۲۲ سال دارد اما بسیار مهربان، با محبت و در عین حال #باهوش است و تسلط خاصی به مسائل #نظامی دارد. البته همانگونه که گفتم تمامی این ویژگی های شخصیتی #جهاد نشأت گرفته از ویژگی های #حاج_عماد بوده است.
✍ راوی: دوست شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
@jihadmughniyeh_ir
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی #ازسوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم..
که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید
_حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من #سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
_بلیط بگیر!
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد
_نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به #بهای_عشقش تن به این همراهی دادهام..
که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم
_اگه قراره این خیزش آخر به #ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد...
که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم...
🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است..
و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده...
و #نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد..
و میدیدم از آشوب شهر...
ادامه دارد....
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۴
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند..
و با مهربانی دلداری ام داد
_اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد..
و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد
_تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز #نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان #نماد مخالفت با بشار اسد شده!
و او #بادروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم..
و مظلومانه ناله زدم
_تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد..
که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد
_هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت #جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم
_این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند..
و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم..
که به التماس افتادم
_کجا میری سعد؟
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوپنج
سوالی که بی اراده از دهانم پرید..
_میتونه حرف بزنه؟😥
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد😁
_حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!😜😉😁
لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم..☺️😅
و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد،..
سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت
_قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!😊
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم...
که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد
_زینب جان! سوریه داره با سر به سمت #جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه
ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد
_حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه،😐 به خصوص اینکه تو رو میشناسن!
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد
_البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردارسلیمانی و #سردارهمدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!✌️💪
و دلش برای من...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir