#مصاحبه
#قسمت_دوازدهم
علاقه به موسیقی
فاطمه می گوید به واسطه «دختر عماد مغنیه» بودن احساس مسؤولیت میکند: «دائما باید سخاوتمند باشم. باید عشق به مردم را بلد باشم. نباید زود عصبانی شوم. باید دائما با مردم در ارتباط باشم و با آنها بگویم و بشنوم.»
میپرسم اگر میشد یک بار دیگر با پدرت بنشینی چه میگفتی. جواب میدهد: «خیلی دوست میداشتم که با او در موضوعات فرهنگی حرف بزنم. شاید به این دلیل که من دوست دارم جامعهمان مشخصا در این زمینه پیشرفت کند. دوست دارم فرهنگ جایگزینی داشته باشیم که بتوانیم با آن در مقابل فرهنگ غرب بایستیم. اگر میشد، با او دربارهی این صحبت میکردم که چطور حوزههای علمیه بیشتر با واقعیت زندگی ما مرتبط باشند و اینکه چطور دروسی که در آن ارائه میشود روانتر باشد و نزدیکتر به فهم عامهی مردم.»
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_دوازدهم
رابطه میان حاج عماد و حاج قاسم رابطه روح و فداکاری مانند رابطه امام حسین و حضرت عباس (ع)بود که هردو مسئولیت و روحیه جهادی والایی داشتند.
به گزارش العهد٬ پنج دقیقه بعد از این وداع٬ حاج رضوان برای یک ماموریت مهم و ضروری از ساختمان خارج شد و به محض اینکه به خودرو خود رسید در لیست شهدای مقاومت قرار گرفت. ناگهان حاج قاسم صدای انفجار را شنید؛ متوجه نشد به کدام سو میرود٬ برگشت و به پیکر تکه تکه شده رفیق و همراه همیشگی خود رسید. این یک جدایی دردناک بود؛ اما دوازده سال بعد با پرواز روح ملکوتی حاج قسم٬ دو رهبری که جانشان را در راه آزادی قدس و فلسطین فدا کرده بودند به هم رسیدند.
#پایان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_دوازدهم
تمام نقشههای دشمن را ناکام گذاشت
او در عراق هم فعال بود و امروز حتی دشمن از او با مدح یاد میکند و من این حالت را تنها در امام دیده بودم. عماد مغنیه بیست وپنج سال، تمام نقشههای دشمن را ناکام گذاشت. خیلیها برای دستگیری او فعالیت کردند. یک بار مرا به اتاق عملیاتش برد و پنجرهای را نشانم داد و گفت: «یک تیم همواره من را رصد میکند.» او دشمن را با خود میکشاند، اما در نهایت شکستشان میداد.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوازدهم وسیزدهم
#ذوق_زندگی
🌠 گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار میکردیم. نانچیکو را به صورت حرفهای به من یاد داد.
🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ... هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم.
👌 آنقدر که وقتی کسی میگفت بچهدار شوید، با تعجب میگفتم چرا باید بچهدار شوم؟
وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر میکند.
✔ به امین میگفتم «تو بچه دوست داری؟» میگفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی.
تو خانم خانهای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.»
🌟میگفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. میدانی که هر چه بگویی من نه نمیگویم.» میگفت «هیچوقت اصرار نمیکنم.
باید خودت راضی باشی.»
من هم پشتم گرم بود.
👈تا کسی حرفی میزد، میگفتم فعلاً بچه نمیخواهم، شوهرم برایم بس است. شوهرم همه کسم است.
فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچهدار شوم.
✳اواخر امین میگفت «زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...»
انگار که میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من میترسید. حرفهایش را نمیفهمیدم.
❌اعتراض کردم که «چرا اینطور میگویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما میگذرد و این همه به هم وابستهایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشویم.»
💯واقعاً علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود. گفت «آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده...»
🔸 گفتم «آهان! اگر من بمیرم برای خودت میترسی؟»
🔹گفت «نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟
اصلاً منظورم این نیست!»
از این حرفها خیلی ناراحت میشد.
❤ گفتم «همه از خدا میخواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت
@jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_دوازدهم
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !»
جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، بهدلش بشینه !»😏
خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟!» 😁
جوابی نداشتم ...
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم .
از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !»
زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی😐 »
اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید :
«حسرت این روزا !»
مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا .
داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم 😃
کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست
خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او ..
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم.
تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند
یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه !»🧐
نمی دانم چرا ..!
یک دفعه نظرم عوض شد!
دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم .
حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم 😐😔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir