eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 چشم دلگرم به لبخند و چشم مادر خیره به شوق پدر شد و بار دیگر پا به عرصه هستی گذاشت. 🍃پسرشاگرد خوبی بود وپدرهم معلم خوبی که راه ورسم مردانگی رابه اوآموخت. 🍃 محمدرضا شیفته ی مردانگی و غیرت شد . رد پای آموخته هایش، سبب شد تا سِیلی از را شیفته مرام و خوشرویی خود کند،ردپایی که عطر در جای جای خاکش به مشام میرسد و مشام هارا نوازش میکند. 🍃در گفت و گوهایش با مادر گفته بود. «قول میدهم مادر که شوم آخر» سر را فدای عمه سادات کرد و قول او برای همیشه ماندگار و یادگار شد. غیرتش باعث شد جانش را کند تا مبادا نگاه چپ حرامی ها سوی حرم عقیله بنی هاشم باشد. 🍃چه پر کشید و جام شهادت را سر کشید. رفت اما تجربه و مردانگی خود را به یادگار گذاشت تا سرمشق شیر مردانی باشد که به وصال‌ِ دارند و آرزوی نوشیدن جام در .... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت تولد 📆تـاریخ تـولـد: ۲۶/فروردین/۱۳۷۴.تهران 📆تـاریخ شـهادت: ۲۱/آبان/۱۳۹۴.حلب 🥀مـحل مـزار: گلزار شهدای علی اکبر چیذر 📚کتاب های منتشر شده در رابطه با شهید: ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @jihadmughniyeh_ir
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
شهید جهاد مغنیه: 🌸🍃🕊🌸🍃🕊🌸🍃🕊 💠 زندگی نامه #شهید_ادواردو_آنیلی #قسمت 4⃣ 💢 راز شهادت #ادورادو_آنيلی و
شهید جهاد مغنیه: 🌸🍃🕊🌸🍃🕊🌸🍃🕊 💠 زندگی نامه 5⃣ 💢 راز و توطئه (۲) ♨️ نگران سوء‌قصد از سوی بود و به آقای گفته بود كه آن‌ها او را به خاطر آوردنش خواهند كشت و او را به ، حادثه غیرمترقبه یا بیماری نسبت خواهند داد و حتی او را به زور در یك درمانگاه خصوصی ویژه میلیاردرها در نزدیكی مرز سوئیس به طور كاملاً مخفی بستری كرده بودند و بالاخره همان‌طور كه خود حدس می‌زد، در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰ (۲۴ آبان ۱۳۷۹) در یك واقعه مشكوك در سن ۴۶ سالگی به رسید. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💯 در آن روز معاون شبكه حمل و نقل ، در حال گشت‌زنی روزانه‌اش بود كه در میانه راه به اتومبیل فیات كرومای خاكستری ‌رنگی برخورد كه در وسط پل رومانو بدون سرنشین پارك شده بود. چراغ راهنمای ماشین روشن بود و درها قفل نشده بودند. او ابتدا فكر می‌كند كه اتومبیل دچار نقص فنی شده و راننده آن پای پیاده به تعمیرگاهی در حوالی آن‌جا رفته است، اما وقتی تعمیرگاه از مراجعه چنین شخصی اظهار بی‌اطلاعی می‌كنند، متوجه می‌شود كه باید اتفاق افتاده باشد. به محل پارك اتومبیل بازمی‌گردد و به آرامی از نرده‌های پل به پایین نگاه می‌كند و جسد مردی را در ارتفاع یک و نیم متری می‌بیند كه با صورت بر روی زمین افتاده است. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ♨️ او به سرعت نیروی پلیس را خبر می‌كند. ساعت ۱۱ نیروهای پلیس بالای سر جسد می‌رسند. صورت مرد در اثر ضربه به شدت مجروح شده است. اما كارت شناسایی‌ای كه در جیب كتش یافت شد، متعلق به ، تنها سناتور است كه در زیر پل "" پیدا شده است. 💯 ظاهر قضیه نشان می‌داد كه وی از روی پل به پائین پرت شده است و عمدتا را به او نسبت دادند، موضوع مرگ وی از همان روز اول تا چند روز در را‌س اخبار قرار گرفت و هزاران سایت اینترنتی، روزنامه‌ها و شبكه‌های تلویزیونی در مورد درگذشت او اخباری را پخش كردند. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ♨️ این ، "" را فردی حساس، گوشه‌گیر، منزوی‌، خجالتی، معتاد و بیمار توصیف كردند، اما در میان حجم عظیم اخبار منتشره، خبری از انجمن فارغ‌التحصیلان ایتالیا منتشر شد كه را یك معرفی كرد و ادعا نمود كه وی توسط عوامل به رسیده است. اما علیرغم ارسال این خبر برای مختلف، هیچ‌كدام حتی اشاره‌ای هم به آن نكردند. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💯 قاضی پرونده، یك روز پس از مرگ وی اعلام كرد كه او كرده است که بنابراین خاصی انجام نشد و جسد وی بدون كالبد شكافی در همان روز دفن شد. دكتر "" كه یكی از دوستان می‌باشد، می‌گوید؛ «برای من عجیب است كه چطور وی را كالبد شكافی نكردند در حالی كه این‌جا اگر سگ‌ها و گربه‌ها در كنار خیابان بمیرند، كالبد شكافی می‌شوند.» 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ♨️ معتقد است که ، زنان را در سر راه زندگی مردان ثروتمند قرار می‌دهند تا بدین‌وسیله راه انتقال ثروت به جامعه را باز كنند. حتی ازدواج كه یك پرنسس بود و ازدواج اول هم حساب شده و برنامه‌ریزی شده است و مرگ‌های مشكوكی كه در این ثروتمند رخ می‌دهد، در جهتی است كه در تقسیم ارث در نهایت، قدرت و ثروت، هر چند در طول زمان طولانی، به منتقل می‌گردد.» 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💯 با مرگ ، برادر سناتور نیز در سن ۳۶ سالگی و با فوت مشكوك ، پسرعموی و كشته شدن خود كه عنوان بر آن گذاشته شده بود، مدیریت و عمده ثروت فیات (با توجه به فوت پدر که بعد از فوت رخ داد)، از دست خارج و به دست ها افتاد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ♨️ بالاخره پزشک قبرستان «»، بدون کالبد شکافی و کم‌ترین تحقیقی، گواهی دفن را صادر کرد و پیکر او را در در روستای «» در آرامگاه به خاک سپردند. ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/jihadmughniyeh_ir
2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⌟🥺⌜ ❝ درخواب‌گوید‌؛مادرکجایی💔 راهی‌نمانده‌تا؛خانه‌بیایی😭 🏴 @jihadmughniyeh_ir
💐 مادر، مادر، مادر... / توجه ویژه رسول خدا به جایگاه زنان 🎉 میلاد حضرت زهرا س و روز زن و مادر مبارک باد 🌼 رهبرانقلاب: " پیغمبر اکرم در جواب کسی که سؤال کرد: «من اَبِرَ؟» به چه کسی نیکی کنم؟ 🌸 فرمود: «امّک.» یعنی «به مادرت.» 🌸 دفعه دوم هم همین را فرمود؛ 🌸 دفعه سوم هم همین را فرمود. 🌺 دفعه چهارم که سؤال کرد، فرمود: «اباک.» یعنی «به پدرت». 🌟 پس، زن در مقیاس خانواده و در رابطه با فرزندان، حق سنگین‌تری دارد. البته این هم نه از باب این است که خدای متعال خواسته است جمعی را بر جمع دیگر ترجیح دهد. بلکه به این جهت است که زنان زحمت بیشتری تحمّل میکنند. ❇️ این هم عدل الهی است. زحمت بیشتر است؛ پس حق هم بیشتر است. ناراحتی بیشتری تحمّل میکند؛ پس ارزشش بالاتر است. همه اینها از روی عدالت است." ۱۳۷۳/۰۷/۲۰ 🌱 🌹
🤍 ❤️ پارت15 صدرا فکر کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه‌ی شکسته‌ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ 💭به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! 🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه‌ی آیه بی‌قراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای می‌جنگید. مردش گفته بود اگر در بودی چه میکردی؟ جزو بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست. حال چه میگوید مرد من؟ من شوم؟ من پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد:‌ " یا زینب کبری (سلام‌الله‌علیها)..." مردش زمزمه‌اش را شنید. لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دست‌های لرزانش را مشت کرد؛ مردش خواست: _مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره! لبخند مردش عمیق‌تر شد "راضی شدی مرد من..!؟ " مادرشوهرش ابرو در هم کشید: _اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد! _مادرش چرا نیومده؟ حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد: _حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم. آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت : "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!" -آیه! پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: +جانم؟ _تو از پسش بر میای! +برمیام؛ باید بربیام! _به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیه‌گاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره! +شما هم میگید دختره؟ _باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود. +بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه! _تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم! رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش! آیه لبخندی زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir