#مصاحبه
#قسمت_اول
از فاطمه میپرسم به پدرت که فکر میکنی، بیش از همه دلتنگ چه چیز او می شوی؟ سکوت میکند. تصور میکند حاج رضوان روبرویش ایستاده. میگوید: «سکوت زیبایش... دلتنگ سکوت زیبایش میشوم. دلتنگ حضورش و سِحر وجودش. عاشق این بودم که نگاهش کنم. خیلی وقتها از ته دل حس میکنم نیازمند آنم که چنین صحنهای باز تکرار شود.» بعد با اطمینان ادامه میدهد: «اینها مردان خدایند.» فاطمه میداند که خیلی چیزها را از پدرش به ارث برده: «بله شبیه او هستم. ... جهاد هم شبیه او بود.»
فاطمه در منزل خودش از ما پذیرایی کرد. قبلش یک گفتوگوی تلفنی کوتاه داشتیم و در همان تماس درباره اصل مصاحبه و زمان مصاحبه درباره «حاج رضوان» توافق کردیم.
با نزاکت و اعتماد به نفس فراوانی به استقبالمان آمد. لبخندی بر چهره دارد که میتوانی در آن، غم از دست دادن عزیزی را ببینی، «از دست دادن برادر و دوستی که من از همه به او نزدیکتر بودم» و از دست دادن پدر. پدری که درست هفت سال پیش بود که آخرین بار او را دید.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』