#رویای_من
#پارت_11
از روی تاب بلند شدم، رفتم تو خونه.. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم..
برای کمک کردن به مامان رفتم تو آشپزخونه.. سفره رو آماده کردم و بعد بقیه رو برای خوردن شام صدا زدم..
همه نشسته بودیم سر سفره منتظر بابا حسین، که یهو موبایلش زنگ خورد..
بابا رفت توی اتاق و بعد از چند دقیقه با لباس عوض شده اومد بیرون، همه نگاه ها سمت بابا بود...
بابا_شما شامتون و بخورین..من باید برم..خداحافظ...
مامان رفت سمت در و چند کلمه ای با بابا حرف زد.. بعد از چند لحظه با حالت ناراحتی اومد سر سفره...
همه مات و مبهوت مونده بودیم..چیشده یعنی؟ کی بود زنگ زد؟! چرا بابا بدون خوردن شام رفت؟
رو به مامان پرسیدم...
_مامان چیشد؟! چرا بابا رفت؟
مامان در حالی که غذا رو سر سفره میذاشت گفت:
_والا مادر منم نفهمیدم چیشد..فقط گفت کاری پیش اومده باید برم..
_ای بابا شام نخورد آخه..
_بهش گفتم بیا یه لقمه بخور گفت نمیتونم کارم واجبه، بعدش هم گفت منتظرم نمونید فعلا نمیام..
نمیدونم چرا با این حرف مامان دلشوره گرفتم..! نبود بابا و امیرعلی جفتش آزار دهنده بود برام..🥺 یهو یه فکری به سرم زد.. نکنه امیرعلی امشب نیومده اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین انقدر آشفته رفت بیرون؟!...
وای خدا کنه این چیزی که فکرش و میکنم نبوده باشه...
برای اینکه مامان متوجه حالتم نشه خیلی عادی شامم رو خوردم و به سمت اتاقم رفتم..
با اینکه دلم میخواست برم سراغ امیرمحمد و ازش بپرسم چرا ناراحت بود امروز، ولی فکر و خیال های توی سرم اَمونم نمیداد..
موبایل رو برداشتم و چند بار شماره بابا و امیرعلی رو گرفتم ولی هیچکدوم جواب نمیدادن...
وقتی برای بار پنجم به بابا زنگ زدم گوشیش رو خاموش کرد..داشتم روانی میشدم..!
این جواب ندادناشون بیشتر داشت شَکَم رو به یقین تبدیل میکرد..
روی تخت نشسته بودم که صدای در اتاق اومد...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』