#رویای_من
#پارت_15
صورت امیرعلی رو دیدم🥺😭... صورت ماهش...
دستم و کشیدم روی صورتش و زیر لب میخوندم:
_سلام عزیز پر پرم، سلام عزیز برادرم.....
دیگه گریه امونم نمیداد😭.... لباش مثل همیشه خندون بود؛ طاقت نیاوردم، میخواستم از رو زمین بلند شم که یهو یه نفر زد تو گوشم...
از خواب پریدم و نفس نفس میزدم... خیس عرق شده بودم؛ صدام در نمیومد ... سعی داشتم هوای اتاق و ببلعم...
امیررضا که نگرانی توی صورتش موج میزد با صدای لرزونی رو بهم گفت:
_زینب چیشده!! چرا انقدر تو خواب گریه میکردی؟! ترسیدیم بابا..خواب بد دیدی؟؟؟
به گلوم اشاره کردم که نمیتونم حرف بزنم؛ لیوان آبی دستم داد و گفت:
_بس که تو خواب جیغ زدی، برای همین گلوت خشک شده...
بعد از اینکه گلوی خشک شده ام با آب خنک داخل لیوان نم دار شد نفس عمیقی کشیدم و آروم لب زدم:
_خواب نبود!!...کابوس بود!
به اینجای حرفم که رسیدم گریه ام گرفت و قطره اشکی چکید رو گونه ام...سرم و آوردم بالا و ادامه دادم:
_خوب شد بیدارم کردی...
امیررضا دستی به نشونه ی محبت روی سرم کشید و با لحن پر از آرامشی گفت:
_عزیزدلم...اذان صبح و گفتن پاشو نمازت و بخون بعدش بخواب..
چشمی گفتم و رفتم وضو گرفتم؛ تا من از دستشویی بیام بیرون امیرمحمد و مامانم بیدار شده بودن... نمازم و خوندم و با فکری درگیر سعی کردم بخوابم..
صدای شر شر آب و خنده های ریز ریز کسی باعث شد کنجکاویم گل کنه و زودتر چشمام و باز کنم؛ از صحنه ای که می دیدم چشمام گرد شد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』