#رویای_من
#پارت_17
بعد از خوردن صبحانه، چهارتایی حاضر شدیم که اول بریم کارنامه من و امیرمحمد و بگیریم بعدم بریم بیرون..
یه مانتو سارافونیه سورمه ای پوشیدم با یک شومیز لیمویی؛ عاشق این ترکیب رنگ های دلبرم..
موهام و دمب اسبی بستم بالای سرم و روسری سرمه ای رنگم و لبنانی بستم... چادرم رو سر کردم و رفتم سوار ماشین شدم...
انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه..
از ماشین که پیاده شدم به تصویر خودم توی شیشه ماشین نگاه کردم و دستی به روسری و چادرم کشیدم..
بسم اللهی گفتم و وارد حیاط مدرسه شدم... امیرعلی گفت توی حیاط بایستم تا خودش برای گرفتن کارنامه بره..
از شدت استرس با دندونام افتاده بودم به جون پوست لبم...
امیر محمد سرش و برده بود تو گوشی..
امیررضا هم قدم میزد.. به سمتش رفتم و نیشگونی از بازوش گرفتم.. با اعتراض گفت:
_چته وحشی؟! چرا نیشگون میگیری؟
_انقدر راه نرو، یک جا واستا دیگه اعصابم خورد شد.. مگه راه قرض کردی؟!
_چیه میترسی خواستگار برام پیدا شه؟
_خجالت بکش😒..اصلا مگه تو امتحان نداری؟ برای چی اومدی بیرون..بشین تو خونه درست و بخون..
_اولا که خوندم، دوما که امتحانم ساعت پنج هست هنوزم وقت دارم..سوما میخواستم ببینم قیافه خواهرم وقتی رفوزه میشه چجوریه!😂
بعد هم لبخندی دندون نما زد.. با مشتم یه دونه محکم زدم به بازوش.. در حالی که بازوش و ماساژ میداد، به امیرعلی که به سمتمون میومد اشاره کرد...
امیرعلی اخم کرده بود و با حالتی ناراحت و گرفته جلو اومد و گفت:
_این چه نمره هاییه آوردی؟! آبروم رفت جلو مدیرتون..
از شنیدن این حرفش احساس کردم فشارم افتاده..
_ای واای.. مگه چند شدم؟😱....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』