#رویای_من
#پارت_21
خونه تو سکوت محض بود...نشسته بودم روی مبل و دستم زیر چونه ام بود، با صدای تیک تاک ساعت سرم و آوردم بالا و دقیق نگاه کردم، ساعت یک ظهر رو نشون میداد، وضو گرفتم تا نماز بخونم؛ دیدم برادرای گرامی پشت هم ایستادن تا نماز جماعت بخونن..😍
سریع چادرم و سرم کردم و پشت سر امیرعلی نماز جماعت خوندیم..
اصلا انگار این بچه با قلبش نماز میخوند... بعد از نماز سفره رو انداختیم و ناهار و داغ کردم تا بخوریم..
داشتم آب میخوردم که موبایل امیرعلی زنگ خورد؛ یعنی از این زنگ های بد موقع متنفر شده بودم...چند کلامی صحبت کرد و دوباره سر سفره نشست و غذاش و خورد..
سفره رو جمع کردم، امروز قرار بود امیررضا ظرفا رو بشوره..
یهو دیدم پرید رفت تو اتاق😐..
امیرمحمد بلند صداش زد:
_داداش کجا رفتی بیا ظرفات و بشور😂
درحالی که کیفش رو چک میکرد گفت:
_اِاِاِاِ...من باید برم امتحان بدم خودت زحمتش و بکش آفرین😄
محمد هم با عصبانیت گفت:
_تو که ساعت ۵ امتحان داری..الان ساعت دو و نیمه کجا در میری با توام😠؟؟
اصلا توجهی به اعتراض ها نکرد و کتش رو پوشید و رفت؛ بنده خدا امیر محمد مجبور شد همه ی ظرف ها رو بشوره😂
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و رفتم سمت کتابخونه و دنبال یک کتاب برای خوندن میگشتم که چشمم افتاد به کتاب سلام بر ابراهیم..وای من عاشق این کتاب بودم..تمام کتاب هایی که مال شهید هادی بود رو خونده بودم..یه نگاه گذرا به صفحاتش انداختم و دوباره گذاشتمش سر جاش.. همچنان در پی کتابی میگشتم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد!......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』