#رویای_من
#پارت_27
استرس کل وجودمو گرفته بود...قلبم تند میزد...واسه آرامش همگیمون صدقه ای کنار گذاشتم و سوار ماشین شدم...
ذکر یا صاحب الزمان رو مدام تکرار میکردم...
هیچ وقت اینجوری نبودم...افکار منفی به ذهنم میومد که سعی داشتم همه رو فراموش کنم...
خدایا خودت کمکم کن...
ماشین که جلوی در بیمارستان توقف کرد پاهام جون راه رفتن نداشت...سعی کردم خودم رو نگه دارم و به سمت ساختمان حرکت کردیم...
انگار این راه طولانی تر شده بود...
تا رسیدیم به راه رویی که اتاق بابا داخلش بود نفس راحتی کشیدم و قدم هامو تند کردم و به سمت اتاق رفتم...
دستمو بالا آوردم و روی شیشه گذاشتم...
+سلام بابایی خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده...بابا میشه زود برگردی...بابا حسین من طاقت ندارم اینجوری ببینمت...بابا بلندشو...بابا دخترت داره دق میکنه...
سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک می ریختم.
دست کسی رو شونه ام احساس کردم برگشتم دیدم امیرعلی پشت سرم ایستاده...بی هوا خودمو تو آغوشش رها کردم و گریه کردم...
+داداشی، بابا کی خوب میشه...
_خوب میشه عزیزم...بابا خوب میشه.
نگاهی به بابا کردم...یا امام زمان(عج)...
خط صاف دستگاه...اومدن پرستارا و دکترا بالا سرش...دو دستی تو صورتم زدم...
نهههه...بابا حسین...
دکتر ها سعی میکردن بابا رو برگردونن...فقط جیغ میزدم... مامان با دست میزد تو سرش...گریه به هیچ کس امون نمیداد...
با صدای بلند التماس میکردم...بابا برگرد...بابا تو رو به خدا...بابا من بدون شما دووم نمیارم...
اونقدر جیغ زده بودم که صدام در نمیومد...
حالا معنی اون همه استرس و میفهمیدم...
چشمام سیاهی میرفت...توان ایستادن نداشتم...افتادم روی زمین...صدایی نمی شنیدم... انگار دنیا دور سرم میچرخید...فقط چهره تار امیرعلی که به صورتم میزد و می دیدم...
کم کم چشمام بسته شد و از حال رفتم...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』