#رویای_من
#پارت_32
روسری ام رو که از سرم برداشتم متوجه شدم رده خونی روی گردنم باقی مونده...تنها شانسی که آوردم این بود که رنگ روسری تیره بود و معلوم نشده بود...
سریع از بالای کمد جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و با سرم شستشو زخم رو شستشو دادم...یکم بتادین زدم و با یک گاز استریل پوشوندمش...
همه کارها رو به آرومی انجام دادم تا کسی متوجه نشه...لباس یقه داری پوشیدم تا گردنم پیدا نباشه.
روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و یکم فکر کنم که چیکار کنم...
یادمه پارسال بود که امیرعلی گفت یکی از دوستاش خانواده اش رو تحدید کردن...اونم به خاطر سلامتی خانواده اش قید کار رو زد و بیخیال ماموریتش شد...
من میدونستم که امیرعلی عاشق شغلشه...چون اگر نبود با ذوق و شوق ادامه اش نمیداد و واسه رسیدن به هدفش تلاش نمیکرد...
امیرعلی از همون زمان نوجوانی عضو بسیج شد...از میدون تیر گرفته تا گردان و کلاس های رزمی و گشت شب همه رو شرکت میکرد...تا اینکه بعد از کنکور رفت و عضو سپاه شد...خدا میدونه چقدر اون روزها خوشحال بود...دلم نمیخواست به خاطر یه تهدید از کارش زده بشه...درسته شغلش رو دوست داشت اما همیشه خانواده اش تو اولویت بودن...
تصمیم خودم رو گرفتم و قرار گذاشتم تا جایی که لازم نباشه حرفی به کسی نمیزنم...
یاد روزهایی افتادم که همگی چقدر زجر کشیدیم...بابا تصادف کرده بود و بیمارستان بود...روز دوم همه ما فکر کردیم بابا رو برای همیشه از دست دادیم...ولی معجزه خدا بود که لحظه آخر بابا رو بهمون برگردوند...بابا بعد از دو روز بهوش اومد...بعد از دو ماه از بیمارستان مرخص شد...اوایل به خاطر آسیبی که به نخاعش وارد شده بود روی ویلچر بود و بعد انجام جلسه های فیزیوتراپی تونست با عصا راه بره و بعد مدتی بتونه روی پاهای خودش بایسته...
بعد از خوب شدن بابا همه ما خوشحال شده بودیم و انگار تمام غصه های اون مدت با راه رفتن بابا از بین رفت...
توی همین فکر و خیال ها بودم که صدای مامان زنجیرهی این یادآوری خاطرات رو پاره کرد...
خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟!
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』