#رویای_من
#پارت_33
خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟!
داشت با خاله سمیه صحبت میکرد...😳
یا جد سادات...😱نکنه کمیل همه چی رو به خاله گفته...خاله هم زنگ زده همه چی رو به مامان بگه...وای خدا اگر دستم بهت نرسه کمیل😑
ولی یکم با خودم فکر کردم دیدم، نباید زود قضاوت کنم...شاید اصلا مسئله یه چیز دیگه است...
کنجکاوی امونم نداد و آروم در اتاق رو باز کردم که ببینم چی میگن بهم دیگه...مامانم داشت با خاله در مورد یه دختری به اسم سارا صحبت میکرد...هعی هم تعریف و تمجید...
مامان: میدونی اون سری که دیدمش با خودم گفتم خیلی دختر خانومی شده... ماشاءالله هزار ماشاءالله...
متوجه شدم منظوره مامان کیه...سارا مشکات ...دختر عمو رضا...همکار بابا و دوست خانوادگیمون که خانمش یک زمانی با خاله سمیه توی دانشگاه همکلاسی بودن و از اونجا همدیگر رو میشناسن...سارا دو سال از من بزرگتر بود و اونم تجربی میخوند...تو یک دانشگاه بودیم اما خیلی کم همدیگر رو میدیدیم...
مامان که صحبتش با خاله سمیه تموم شد و تلفن رو قطع کرد؛ آروم به سمتش رفتم و گفتم: مامان خاله سمیه چی میگفت؟؟
مامان زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: هیچی خاله میگفت میخوان برای کمیل آستین بالا بزنن...اما کمیل گفته من این دختره رو نمیخوام...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خب به سلامتی کی هست این دختره؟!
مامان اخمی کرد و گفت: تو که همه رو شنیدی برای چی میپرسی🤨
لبخندی دندون نما زدم و گفتم: هیچی...فقط میخواستم بیشتر بدونم😁
_اره جون عمت😒
+عههه مامان من رو عمه هام حساسم نگو این حرفو😑
_باشه حالا ناراحت نشو سریع...میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم...
سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی.....؟؟
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』