#رویای_من
#پارت_35
یکم که نفسش بالا اومد گفت: خب...چیزه...
با عصبانیت از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم: چیه...تا اسمش اومد خودتو باختی...نکنه لقمش تو گلوت گیر کرده هااان!!!😡
محمد کنار امیرعلی روی مبل نشست و گفت: فعلا که سیب تو گلوش گیر کرده😆
مامان که داشت برای امیرعلی آب میآورد گفت: میذاری بچم حرفش رو بزنه!!!
دست به سینه وایسادم و گفتم: بله اجازه میدم...
بعد هم رو به امیرعلی گفتم: خب میشنوم ادامش؟؟؟
امیرعلی کمی از آب خورد و از مامان تشکر کرد...بعد هم گفت: خب...سارا دختر خوبیه...تو این چند سال که باهاشون رفت و آمد داشتیم هیچ بدی ازش ندیدم...خیلی هم مهربونه و دختر آرومی به نظر میرسه...ولی...
مامان که از توصیفات امیرعلی در مورد سارا تو پوست خودش نمی گنجید گفت: ولی چی مادر!!!
امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: من پس انداز زیادی ندارم که بتونم زندگی عالی براش دست و پا کنم...چون سارا تک فرزنده و پدر مادرش قطعا دوست دارن تنها بچشون توی رفاه و آرامش باشه و از اونجایی که وضع مالی آقای مشکات هم خوبه ممکنه قبول نکنن...
_مادر جان قربونت بشم این چه حرفیه که میزنی...بالاخره بابات هم کمک میکنه بهت...ماشین که داری فقط باید یه خونه دست و پا کنی...که اونم ان شاءلله با یه وام و یکم قرض و قوله درست میشه...
سری تکان داد و گفت: امیدوارم🙃
امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: پس مبارکههههه👏
بابا که توی اتاقش مشغول انجام کارهاش بود اومد بیرون و گفت: چی مبارکهه!! تولد که تموم شد😳
مامان با خوشحالی گفت: امیرعلی قبول کرد که بریم خواستگاری دختر آقای مشکات😍
بابا هم گفت: به به پس برای خودتون بریدین و دوختین...ماهم اینجا نقش شلغم رو داریم دیگه...
امیرعلی هم شروع کرد: نه بابا جان شما تاج سر مایی...این چه حرفیه...فقط نظرات اولیه گفته شد...ان شاءلله بعد از تایید شما میریم عملیش میکنیم😁...
منم که خونم به جوش اومده بود بدون توجه به حرف هاشون چادرم رو برداشتم رفتم توی حیاط و نشستم روی تاب...
توی همین حال و هوا بودم که زنگ خونه رو زدن...کی میتونه باشه این موقع شب؟؟!!!
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』