#رویای_من
#پارت_36
توی همین حال و هوا بودم که زنگ خونه رو زدن...کی میتونه باشه این موقع شب!!
البته میتونستم حدس بزنم کی باشه...چادرم و سر کردم و به سمت در رفتم...در رو که باز کردم به درست بودن حدسم پی بردم...
مثل همیشه پارسا بود...دوست و همکار امیرعلی...ایشون معتقد بود نمیشه کارهای اداری رو با تلفن گفت و اگر کاری داشت به در خونه مراجعه میکرد...
محو تفکراتم بودم که با سلام کردنش از فکر بیرون اومدم...کمی در رو بیشتر باز کردم و سلام ارومی کردم...
تا دید من پشت در وایسادم سرش رو انداخت پایین و گفت: ببخشید امیرعلی هستش؟کار واجبی دارم باهاش.
نگاه گذرایی به خونه کردم و گفتم: بله هستن...الان صداشون میکنم.
_لطف میکنید.
+تشریف بیارید داخل تا بیان خدمتتون.
_ممنون...بیرون بهتره.
+هر جور راحتید.
رفتم داخل تا امیرعلی رو صدا کنم... امیررضا با دست روی اپن ضرب گرفته بود و محمد برا خودش قر ریز میداد😐
نگاه برزخی بهشون کردم و رو به امیرعلی گفتم: اگر عروسیتون تموم شد...پارسا بیرون منتظرته.
بعد هم دوباره راهی حیاط شدم...روی تاب نشسته بودم...امیرعلی که از پله ها پایین میومد نگاهی به من کرد...سرم رو به طرف دیگه ای کج کردم...
سرعت تاب رو زیاد کردم...هندزفری که همیشه توی جیبم یافت میشد رو درآوردم و یک موزیک غمگین پلی کردم...چشام رو بستم...خیلی حس خوبی داشتم...بوی عطر گل ها...هوای خنک...همشون لذت بخش بود...انقدر تو حال و هوای خودم بودم که اصلا متوجه نشدم کار پارسا و امیرعلی کی تموم شد...
تاب به سمت بالا میرفت که یه بنده از خدا بی خبری اومد و رو هوا گرفتش😐
دلم میخواست جیغ بزنم...هندزفری رو با حرص از گوشم درآوردم و گفتم: امیر یا تاب و ول میکنی یا از همین بالا میپرم پایین میافتم دنبالت😠
امیرعلی تاب و به زور نگه داشته بود و بلند بلند میخندید...
به زور خنده اش و کنترل کرد و گفت: یه شرط داره😂
کمی به سمت عقب برگشتم و گفتم: برای من شرط میذاری😤
_دیگه دیگه...یا قبول میکنی یا همین بالا میمونی😆
+خب شرطتت رو بگو🧐
_آشتی میکنی یا نه😎
+نه...
_چرا اونوقت؟؟
+چون شما میخوای زن بگیری...اول گفتی ور دلت میمونم...ولی الان فهمیدم که آقا دلش گیره😒
تاب رو آورد پایین و آروم گفت....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』