#رویای_من
#پارت_38
خواستم شروع کنم به صحبت کردن که صدای محمد مانع شد😐...در حالی که با امیررضا به سمت مون میومدن رو به امیرعلی گفت:
تموم شد...خیلی تاثیر گذار بود😂
امیررضا هم که دستش رو روی گونه هاش میکشید و میگفت: اشکم در اومد بابا...چرا احساسیش میکنید...جدی گرفتین ها🥺😂
همه مون شروع کردیم به خندیدن...محمد گفت: از خنده های زینب خانم میشه فهمید که رضایت داده بریم خواستگاری...پس مبارکه دیگه👏
بعد هم شروع کردیم دست زدن...چهارتایی روی تاب نشسته بودیم که یهو امیررضا گفت: میگما...فردا که محمد میخواد دوباره بره...پس بیاید امشب یه دست ایکس باکس بازی کنیم.
بعد از چند ثانیه فکر کردن، همگی موافقت کردیم و رفتیم داخل... امیررضا سریع دستگاه رو راه انداخت.
مامان هم تلفن رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن؛ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مامان ساعت ده شب به کی زنگ میزنی آخه؟
مامان انگشت اشاره اش رو روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس..بیدارن بابا.
بعد هم شروع کرد به صحبت کردن...به به چشمم روشن...مادر من بذار حداقل فردا بگو...مگه دنبالمون کردن...مامانم هم هی زیر لب تهدیدم میکرد😐
_سلام لیلا جان...خوبی...آقا رضا، سارا جان چطورن...خدا رو شکر ماهم خوبیم...بچه ها هم خوبن، سلام دارن خدمتتون....
بعد از کلی سلام و احوالپرسی مامانم رفت سر اصل قضیه...منم که فقط هاج و واج نگاهش میکردم...
_میگم لیلا خانم...میخواستم اجازه بگیرم جمعه هفته آینده برسیم خدمتتون...امر خیره...میخواستم با اجازتون سارا جان رو برای امیرعلی خواستگاری کنم...کوچیک شماست...قربونت...سلام برسونید به خانواده...سلامت باشین...خدانگهدار.
بعد هم رو به ما گفت: خدا رو شکر قرار هم تعیین شد...الان دیگه با خیال راحت میریم.
+کجا به سلامتی؟.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』