#رویای_من
#پارت_39
گفتم: کجا به سلامتی؟
مامان در حالی که داشت میوه پوست میکند گفت: این چند وقته چون بابات همش میرفته ماموریت، برای همین بهش یه هفته مرخصی دادن تا یکم استراحت کنه...بابات هم گفته این یک هفته رو میریم پیش مادربزرگ؛ هم یه سری میزنیم...هم اینکه یه آب و هوایی عوض میکنیم...سر راه هم امیرمحمد رو میرسونیم که بچم نخواد با اتوبوس بره اذیت بشه.
با شنیدن این حرف مامان ناراحت شدم...منم دلم میخواست همراهشون برم... ولی چه فایده که امتحانام شروع شده...
با ناراحتی به مامان گفتم: خیلی بد موقع است...من الان نمیتونم بیام...امتحان هام شروع شده😩
مامان دست هاشو با دستمال کاغذی تمیز کرد و گفت: امیررضا هم میگه امتحان داره نمیتونه بیاد...تو و امیرعلی و امیررضا میمونید...ما زود برمیگردیم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه.
بعد هم به جمع برادران اضافه شدم تا بازی کنیم...
دو نفر دو نفر یار شدیم و بازی کردیم...منو امیررضا باهم؛ محمد و امیرعلی هم باهم دیگه بودن...بازی شروع شد و حسابی بزن بزن بود...تا ساعت دوازده داشتیم بازی میکردیم...دیگه مامان صداش در اومد و گفت: پاشید برید بگیرید بخوابید...فردا خواب میمونید ها🤨
بند و بساطمون رو جمع کردیم و رفتیم که بخوابیم...بازی به نفع امیرعلی و محمد تموم شد😒...
روز خسته کننده ای داشتم...مخصوصا وقتی داشتم برمیگشتم خونه...با اون اتفاقات.
انقدر خسته بودم که تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خوابم برد😴.
صبح به زور برای نماز بلند شدم...بعد از خوندن نماز، رفتم تا صبحونه رو برای مامان و بابا آماده کنم...چون میخواستن زود برن چند تا لقمه بزرگ ساندویچ نون و پنیر و سبزی آماده کردم...فلاسک و از آب جوش پر کردم...کمی میوه و تنقلات هم براشون گذاشتم تا توی راه بخورند...مامان هم قبل از رفتنش شروع کرد به نصیحت کردن:
دیگه سفارش نکنم ها...شامت دیر نشه بچه هام گشنه بمونن...خونه روهم مرتب و تمیز کن...خاله سمیه میاد بهتون سر میزنه...حواست پرت دوست و رفیق نشه...
کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم: مامان به خدا بچه نیستم ها...میدونم اینارو...چشم چشم چشم...شما مراقب خودتون باشید...
تا لحظه آخر هم ول کن نبود و هر پنج دقیقه یکبار میگفت: دیگه سفارش نکنم ها😑
محمد هم وقتی داشت کفش هاشو میپوشید گفت: دیگه سفارش نکنم ها...
مامانم هم یه پس کله ای زد بهش و گفت: ادا منو درمیاره فنقل بچه😐
نکه کله اش رو کچل هم کرده بود خیلی میچسبید😂
از زیر قرآن رد شون کردم؛ و یه کاسه آب هم ریختم پشت سرشون...خواستم برگردم داخل خونه که دیدم....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』