#رویای_من
#پارت_41
تلویزیون و روشن کردم و از کیک تولد دیشب نوش جان میکردم که زنگ خونه رو زدن...به سمت آیفون رفتم؛ کیک رو به زور قورت دادم و گوشی رو برداشتم...
+بله! بفرمایید! کیه!
ای بابا چرا هیچکس جواب نمیده!!!
گوشی رو گذاشتم سرجاش...دوباره زنگ خورد...کلافه گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
+بله! آقا مگه آزار دارید زنگ میزنید جواب نمیدید!!
گوشی رو گذاشتم...چادرم رو سر کردم و به سمت در حیاط رفتم...در رو که باز کردم کسی نبود...وارد کوچه شدم و نگاهی هم انداختم...اما هیچکس نبود...
به سمت خونه برگشتم...سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم که با صدای جیغ عارفه سه متر از جام پریدم😨
+تولدت مبااااارک عشقم..
هنوز توی شک بودم...هانیه با یک کیک اومد جلو و گفت: تولدت مبارک زینب جان..
شیما هم چند تا بسته کادو بهم داد و گفت: تولدت مبارک عزیزم..
_میشه یکی به من بگه چه خبره😶نزدیک بود سکته کنم دیوونه ها...این چه کاری بود...دستتون درد نکنه، خیلی زحمت کشیدین؛ واقعا انتظارش رو نداشتم ازتون😍خیلی خوشحالم کردین..
عارفه بغلم کرد و گفت: این چه حرفیه عزیزم...خواستیم حسابی سوپرایز بشی😂
دیگه بعد از کلی تشکر و قدردانی ازشون رفتیم داخل.
کیک رو بریدیم و بعد از تقسیم کردن و باز کردن کادو ها خوردیم...
هانیه یک شال سفید که گل های رز قرمز داشت هدیه آورده بود...عارفه هم یک کیف دستی مشکی و شیما هم یک ساعت خیلی خوشگل.
تا ساعت دوازده حسابی خوش گذروندیم و خندیدیم...ساعت یک باید میرفتیم کلاس برای همین چهارتایی نماز خوندیم و رفتیم بسیج...
کلاس که تموم شد یکم کمک بچه های بسیج کردم که کارهای جشن جمعه هفته آینده رو آماده کنند.
وسط کار یهو امیررضا زنگ زد...گوشی رو جواب دادم و گفتم: سلام...جانم داداش
_سلام...کجایی؟من پشت در موندم.
+بسیجم؛ مگه کلید نبردی؟
_نه یادم رفت ببرم. من یه ساعت پشت درم شما بسیجی...پاشو بیا ببینم...
+باشه الان میام...فعلا.
_یا علی.
از بچه ها خداحافظی کردم و تا خونه دویدم.
وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی میتونه باشه؟؟
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』