#رویای_من
#پارت_72
بعد از تموم شدن مراسم خاکسپاری به خونه خاله رفتیم...جو خونه سنگین بود..اول تو اتاق کمیل نماز ظهر و عصر رو خوندم و بعد به آشپزخونه رفتم..
خاله که از حال رفته بود و بهش آرام بخش تزریق کرده بودن...مامان کنارش نشسته بود و برای کمیل قرآن میخوند...نازنین سر روی پای مادر جون گذاشته بود...مادر جون برای خودش روضه میخوند و دست روی سر نازنین میکشید...عمو سهیل هم روی مبل نشسته بود و دست روی پیشونیش گذاشته بود...بابا دست پشت عمو گذاشته بود و دلداریش میداد..
بی حال گوشه آشپزخونه نشسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم...عارفه و شیما و هانیه با خانواده هاشون برای عرض تسلیت اومده بودن...با دیدنشون دوباره داغ دلم تازه شد...
دیگه طاقت موندن تو خونه رو نداشتم...سرم داشت منفجر میشد...میخواستم از جام بلند بشم که امیرعلی به سمتم اومد و گفت: خوبی؟
+نه..اصلا حالم اصلا خوب نیست..میشه بریم خونه..
_باشه الان میریم..
دستم رو گرفت و کمک کرد بلند شم...نگاه گذرایی به جمیعت کردم و به سمت بیرون رفتم...به سمت ماشین امیرعلی میرفتم که صدایی مانع رفتنم شد...با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: سلام خانم حسینی...تسلیت میگم...ان شاءلله غم اخرتون باشه..
آروم گفتم: ممنون...خدا مادر شما رو هم بیامرزه..
_واقعا کمیل لایق شهادت بود..من همیشه به حالش غبطه میخوردم..
تا خواستم جوابی بدم امیررضا رسید...ماهان با دیدن امیررضا اشک هاشو پاک کرد و به سمتش رفت...همدیگرو بغل کردن...
بعد امیررضا رو به من کرد و گفت: کجا میخوای بری اجی؟
_دارم میرم خونه..حالم خوب نیست..
+باشه..منم میام یه چند دقیقه دیگه..
خداحافظی کردم و سوار ماشین امیرعلی شدم و به سمت خونه حرکت کردیم.
به خونه که رسیدیم در حیاط رو با کلید باز کردم؛ وارد حیاط که شدم سرم گیج رفت..چشمام تار میدید..دستم رو به دیوار حیاط گرفتم تا زمین نخورم..نمیتونستم راحت نفس بکشم..چند بار با مشت به سینهام کوبیدم تا راه نفسم باز بشه..کنار دیوار سُر خوردم و افتادم روی زمین..
امیرعلی بعد از قفل کردن در ماشین اومد داخل و در حیاط رو بست..تا نگاهش به من افتاد سریع به سمتم اومد..کنارم زانو زد و چند بار صدام زد..راه گلوم بسته شده بود و توانایی جواب دادن بهش رو نداشتم..
_یا حضرت فاطمه!!!زینب جان..
زینب پاشو اجی..
خوبی!!
چیشد یه دفعه؟؟
میشنوی صدامو!!
کمکم چشمهام بسته شد و دیگه متوجه چیزی نشدم...
****