شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#غیرت 👊🏻 #قسمت_چهارم رفتم نشستم رو مبل... مامان گفت چی شده نرجس؟ -هیچی مامان! -چرا پس مثل بهت زده
#غیرت 👊🏻
#قسمت_پنجم
بلند شدم ایستادم...
همیشه بابا یا سجاد سوسکهارو میکشن اما ایندفه درحالیکه به سوسکه خیره بودم گفتم
-ماماااااان ماماااااااااان
-بعلهـــــــــ؟؟
-مامان بیا سوووووسک
با اینحرف مامانم دست سجادو گرفت آورد تو آشپز خونه مگس کش رو داد دستش...😐تا خواست بره سمت یخچال سوسکه پروازکرد و...
دقیقا اومد سمت من...😱😭
یک جیغ بلند کشیدم دویدم رفتم پشت سجاد...
اونم یه نیشخند از روی قدرت زد ومنتظر شد تا سوسکه نشست...😏شرررق زد روش...
داشت میبردش بندازش بیرون از کنار من رد شد یکم مگس کش رو کج کردروسرم دستمو گذاشتم رو سرم یک جیغ بنفش کشیدم...
اونم خندید گفت:حقته تا دفعه دیگه تو باشی منو اذیت کنی😁
مامان گفت
منکه نمیفهمم چی بین شما دوتا میگذره😒
دوتامون خندیدیم...شب که میخواست بره تو گوشی سرموکردم توگوشیش با یه حالت خاصی یکم خیره شد بهم وگفت
بیااااااا،بیا ببین همه رو لفت دادم خانوم باغیرتتتتتتت...
خیلی خوشحال شدم و از این حرفش زدم زیر خنده...
#پایــــــــاݩ 🌿✨
پ.ن:
دوستان عزیزی که داستان کوتاه رو خوندند لطفا نظر،پیشنهاد وانتقادخودشون رو به آیدی نویسنده انتقال بدهندوبه ایشان در جهت تولیدداستانهایی با کیفیت بهترکمک کنند.باتشکر🙂👇✅
نویسنده:
@jihademadmoghnieh