#یـکجـرعـهکتـاب
اسرائیل نیروهای ویژه ارتشاش را با این هلی برن جهت اسارت حسن نصرالله فرستاد و عملیات همراه شد با بمبارانهای هوایی شدید، ولی این حسن نصرالله تنها یک کشاورز ساده لبنانی بود و عملیات دشمن هیچ نتیجهای برایش به بار نیاورد.
پ.ن:بریدهای از کتاب «پشت صحنۀ سیاسی جنگ 33 روزه»؛ خاطرات معاون سیاسی «نبیه بری»، مسئول مذاکرات سیاسی در طول جنگ به نمایندگی از حزبالله (صفحه 165)
نویسنده: علی حسن خلیل
#یـکجـرعهکتـاب
وقتی از مأموریت کردستان برگشت و میخواست برای خرید نان بیرون برود، «هدی» که آن زمان دختر کوچکی بود،
میگفت: «عمو! منم باهات بیام؟» حاج حمید با خنده به او گفت: «عمو کیه؟ من باباتم!»
همیشه با الفاظ پر از مهر دخترها را خطاب قرار میداد و ابراز احساس میکرد: «دخترای نازنینم! دخترای گل من! پارههای تنم! دوستتون دارم، عاشقتون هستم.»
پ.ن:بریدهای از کتاب «جای من اینجاست»؛ مستند روایی از زندگی شهید «حاج سید حمید تقویفر» (صفحات 213 و 214)
نویسنده: فریبا انیسی
#یــکجــرعـهکتــاب
درحالیکه ما با شط فاصلۀ چندانی نداشتیم، برای برداشتن آب نمیتوانستیم به آن نزدیک شویم؛
چون به سمتمان از آن طرف شط تیراندازی میشد.
بچهها با این قضیه کنار آمده بودند و بین خودشان میگفتند: «رسم فرات همین است؛ کسانی را که نزدیکش هستند، تشنه نگه میدارد.»
فردا صبح چند ماشین برای انتقال به آنجا آمد؛ چون احتمال هجوم داعش زیاد بود و گاهی هم خانهها را با خمپاره شصت میزدند.
از مردم خواستیم وسایلی را که میخواهند همراه خود ببرند، جمع کنند و بعد سوار ماشینها بشوند.
پ.ن:بریدهای از کتاب «ابوباران»؛
خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه (صفحات 306 و 307)
نویسنده: زهرا سادات ثابتی
#یــکجــرعـهکتــاب
دقت علیرضا در مسائل اجتماعی تا حدی بود که، اگر توی ترافیک میماندیم،
هیچوقت بوق نمیزد، چراغ میزد.
میگفت: «حق الناسه، ممکنه کسی توی این منطقه مریض داشته باشه و باعث اذیت و آزار آنها بشه.»
علیرضا بعدازظهرها میرفت کلینیک نبی اکرم صلیالله علیه و آله قسمت پذیرش و کار میکرد،
از خودکار آنجا استفاده نمیکرد، با خودش خودکار میبرد.
میگفت: «یه خودکار به من بده تا با خودم ببرم، خودکار اونجا مال بیتالماله ممکنه چیزی بخوام بنویسم.»
حتی اگر گوشیاش را محل کار شارژ میکرد، پولش را پرداخت و حساب میکرد
پ.ن:بریدهای از کتاب «حاجتروا»؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم «علیرضا نوری» (صفحات 58 و 59)
نویسنده:اشرف سیفالدینی
#یــکجـرعـهکـتـاب📚
منطقه به منطقه میگردیم و اینها را سوار کامیون میکنیم و میآوریم الهری.
اینها یعنی آنها که در تحقیقات ثابت شده داعشیاند.
آنها که وقتی میپرسیم پدر یا همسرت کجاست؟
میگویند: «مع داعش.» روزی 100-150 نفر از زنها به این منطقه آورده میشوند.
با بغچهای بزرگ و بسته شده دور کمرشان. پشت این بچهٔ شیرخوارهشان است و دور کمر، خرتوپرتهایشان.
از شهرهای فتح شده از المیادین تا نقطهٔ مرزی با عراق، جمعشان میکنیم در اینجا تا نظارت روی نیمهٔ دیگر نیروهای داعش راحتتر شود. حالا چرا الهری؟
چون مثل یک ظرف بسته است. ظرفی مابین البوکمال و القائم عراق
پ.ن:بریدهای از کتاب «همسایههای خانم جان»
روایت پرستار احسان جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در خاک سوریه (صفحات 69 و 70)
نویسنده: زینب عرفانیان