با صدای گریه های کسی از خواب بیدار شدم..نگاهی به دوروبر کردم..امیرمحمد سرش رو روی لبهی تخت گذاشته بود و گریه میکرد..با صدای آخ ناشی از درد دستم سرش رو بلند کرد..اشک هاشو پاک کرد؛ لبخندی زد و گفت: بهتری!!
سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم..کمی تکون خوردم و روی تخت نشستم؛ دستم رو آروم فشار داد و با بغض گفت: انقدر به خودت فشار نیار..از پا میافتی..
نگاهی بهش کردم و گفتم: تو که بیشتر از من گریه کردی..خودت رو تو آینه دیدی!!..
مردمک چشم هاش میلرزید..با نگاهی بغض آلود گفت: اخــه وقتی میبینم تو حالت خوب نیست.....وقتی میبینم داغــون شدی.....وقتی میبینم چه اتفاقی برای خـودت و کمـیل و زندگـی که تازه شـروع کرده بودین افتاده، گریم میگیره.....تو که میدونی طاقت دیدن یه دونه اشکت رو ندارم.....میدونی که جونم به جونت بنده..
گریه هاش اوج گرفت..
با انگشتم اشک هاشو پاک کردم و بغلش کردم..
+من خوبم داداشی.....دورت بگردم منم ناراحت میشم وقتی اشکت رو میبینم.....منم نفسم به نفس تو بنده.....تورو به خدا اینجوری گریه نکن..
_هر چقدر که امیرعلی و امیررضا ندونن، من خوب میدونم.....تو هر چقدر که حالت خوب یا بد باشه من میفهمم.....تو گریه میکنی من اگر فرسخ ها باهات فاصله داشته باشم، میفهمم چی تو دلت میگذره.....وقتی هم خوشحالی منم بی بهونه میخندم.....چون ته دلم قرص میشه که خواهرم خوشحاله.....حالش خوبه..
سرش روی شونهام گذاشت...هیچ وقت امیرمحمد رو اینجوری ندیده بودم..بر خلاف ظاهر همیشگیش مثل ابر بهار اشک میریخت..کمیل انقدر خوب بود که همه از رفتنش ناراحت بودن..
هوا تاریک شده بود..سُرُم رو از دستم جدا کردم..از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم..امیرعلی روی مبل خوابش برده بود و امیررضا و محمد نماز میخوندن..آبی به دست و صورتم زدم..نماز مغرب و عشا رو خوندم..تسبیحاتم که تموم شد، سجاده ام رو جمع کردم..امیرعلی که از خواب بیدار شده بود به سمتم اومد و گفت: بهتری!!چیشد یهو حالت بد شد؟
_خوبم..یکم سر گیجه داشتم..بهترم الان..
+دکتر گفت به خاطر ضعف و فشاری بوده که بهت وارد شده..یه آرام بخش بهت تزریق کرد..
سری تکون دادم..خواستم به سمت اتاقم برم که امیرعلی دستم و گرفت و به آشپزخونه برد..بزور روی صندلی نشستم..بشقاب غذایی جلوم گذاشت و با نگرانی گفت: بخور..به جون خودم میزنی نابود میکنی خودتو..رنگت شده عین گچ..اگر خودت نخوری مجبور میشم به زور بدم بهت..
قاشق رو برداشتم و کمی با غذا بازی کردم..زیر چشمی نگاهی به امیرعلی کردم..با ابروهای بالا رفته و چشم های قرمز ناشی از خستگی و گریه نگاهم میکرد..سرم رو انداختم پایین و دو تا قاشق خوردم..
میلم به غذا نمیرفت..از روی صندلی که بلند شدم امیرعلی دستم رو گرفت..پیش دستی کردم و گفتم: اشتهایی واس غذا خوردن ندارم..
از آشپزخونه که زدم بیرون، چشمهام سیاهی رفت و نزدیک بود زمین بخورم..دست به اپن آشپزخونه گرفتم..امیررضا سریع به سمتم اومد و نگهم داشت..کمکم کرد روی مبل بشینم..محمد لیوان آب قندی درست کرد و دستم داد..سرم رو به مبل تکیه دادم..
امیرعلی کنارم روی مبل نشست..کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: دق میدی منو آخر با این کار هات..چرا حرف منو گوش نمیدی..
جوابی ندادم..لیوان آب قند رو از دست محمد گرفتم و قلوپی ازش خوردم..محمد رو به امیررضا گفت: مامان و بابا کی میان؟!
امیررضا به ساعت نگاهی کرد و گفت: گفتن نمیایم...مامان میمونه پیش خاله چون حالش خوب نیست...بابا هم پیش عمو سهیل و آقا جونهـ...
حالم که بهتر شد از روی مبل بلند شدم و به اتاق خودم رفتم..کمی دراز کشیدم تا سرگیجه ام خوب بشه..قصدم خوابیدن نبود..اما تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد...
*
به سمت کمیل رفتم..طرف دیگه خیابون..ماشینی که با سرعت میرفت..صدای تیراندازی..کمیل وسط خیابون بود..تیر خورد..ماشین باهاش برخورد کرد..افتادم زمین..جیغ میزدم و صداش میکردم..
کمیل..
کـمـیـل..
کـــمـــیـــل..
*
با سیلی که تو صورتم خورد، از خواب پریدم...نفس نفس میزدم...امیرعلی که کنارم ایستاده بود، لیوان آبی دستم داد...کمی از آب خوردم...امیر نگاه نگرانی بهم کرد و گفت:
_چرا تو خواب جیغ میزدی؟ چرا هی کمیل رو صدا میکردی؟ چه خوابی دیدی مگه!!
نفس نفس گفتم: خواب نبود.....کابوس بود.....دوباره خواب دیشب و دیدم.....خواب بدترین صحنه زندگیم.....همش جلوی چشمم رژه میره...
دوباره اشک هام جاری شد...امیرعلی پیشونیش رو ماساژ داد و گفت: داری چیکار میکنی با خودت؟
با بغض گفتم: داداش تو که اونجا نبودی...من همه رو به چشم دیدم...جون دادنش...پر کشیدنش...😭
امیررضا کنارم روی تخت نشست...دو تا دست هامو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...
امیررضا دست هامو از صورتم جدا کرد...با دستمال اشکهامو پاک کرد و گفت: اجی..چیشد مگه..چی دیدی؟!
براش همه چی رو تعریف کردم...آخرش هم گفتم: میدونی آخرین حرفی که بهم زد چی بود😢
گفت: حلالم کن...نتونستم کنارت بمونم💔
گریه هام اوج گرفته بود...امیررضا بغلم کرد و سرم رو به سینهاش فشار داد....با صدای بلند گریه میکردم.....امیررضا پا به پای من اشک میریخت....
_دورت بگردم...اینجوری گریه نکن دلم آتیش میگیره...بمیرم برات...انقدر بی قراری نکن...
امیرعلی به چارچوب در تکیه داده بود و به حرف هام گوش میکرد..محمد هم به دیوار تکیه داده بود و سر روی پاهاش گذاشته بود...
ساعت نزدیکای چهار صبح بود...بعد از گذروندن دو روز سخت و بدترین لحظه های زندگیم، کمکم چشمام از خستگی سنگین شد و کنار امیررضا خوابم برد......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
پایان فصل اول
منتظر فصل دوم باشید😉
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما مدعیان صف اول بودیم....🕊
پویش ترند کردن
#من_قاسم_سلیمانی_ام !
-هرجامیتونیفورکنید
هرجامیتونیدبزارید
بسمالله!🚶🏿♂✌️
Nashriyeh 1_compressed.pdf
4.23M
📇 نشریه #حبل_المتین
🏷️ شماره نشریه: یک(۱)
🔴 قرارگاه فرهنگی #شهیدجهادعمادمغنیه
🖥️ نسخه: pdf
🖨️ تاریخ انتشار: آذر و دی ۱۴۰۰
⬇️ لینک دانلود:
🔗 https://uupload.ir/view/nashriyeh_1_compressed_n3ut.pdf/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🖇•
جاماندھ زِ خوبان شدهام گریہ ندارد؟!
مجنون و پریشان شدهام گریہ ندارد💔؟!
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』