eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
"السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يامَنْ‌بِزِيارَتِهِ‌ثَوابُ‌زِيارَةِ‌سَيِّدِالْشُّهَدآءِيُرْتَجی"✨ در سماوات و زمین جشن عظیم است امشب عید میلاد کریم ابن کریم است امشب
-میگفت.. این‌گناه‌هاۍ‌کوچیک‌، مثل‌همون‌سنگ‌ریزه‌هاییه‌کھ؛ تو‌کفش‌گیر‌میکنہ‌ونمیزاره‌درست‌راه‌ برۍ! ┄═•🍃🌸🌺🌸🍃•═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_توی_هفت_آسمون_محمود.mp3
3.6M
توی هفت آسمون یاحسینِ ولی آقامون میگه یا حسنِ بن علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تارمق‌درتن‌ما‌هست‌بیا ، حال‌ما‌بی‌توتباه‌هست‌بیا .. السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا دلـم با چشـم‌هایـت رو‌بـه‌رو شـد بی‌درنـگ ؛ چـون نَمـی دربیـن اقیانـوس، خـود را باختم... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 0⃣2⃣ ✅ فصل پنجم رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می‌دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم‌ ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن‌برادرها و فامیل به خانه‌ی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می‌گفتند و دیده‌بوسی می‌کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آن‌جا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته‌ام. دوست داشتم بود و کنارم می‌ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه‌ی ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می‌کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می‌کردم فاصله‌ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون این‌که چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه‌اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می‌کرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. » نفهمیدم چطور پله‌ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده‌اش گرفت. گفت: « خوبی؟! » خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم می‌روم پایگاه. مرخصی‌هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. » گریه‌ام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانه‌های اشکی شدم که بی‌اختیار سُر می‌خورد روی گونه‌هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می‌زد. دلم نمی‌خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت‌بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه‌ام را آماده کرده بود. بنده‌خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره‌ی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک‌پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه‌ام را بار وانت کردند و به خانه‌ی پدرشوهرم بردند. جهیزیه‌ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد. شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه‌های شب چندبار به بهانه‌های مختلف به خانه‌ی ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زن‌برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می‌توانستم بیرون را ببینم. بچه‌های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می‌دویدند. عده‌ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه‌ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان‌تکان می‌خورد. انگار تمام بچه‌های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه‌اش می‌سوخت. می‌گفت: « الان کف ماشین پایین می‌آید. » خانه‌ی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده‌ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان‌طور که قربان صدقه‌ام می‌رفت، از ماشین پیاده‌ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می‌خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.  به کمک زن‌‌برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک‌ریز گریه می‌کردیم و نمی‌خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه‌های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه‌ی صمد من گریه می‌کردم و خدیجه گریه می‌کرد. وقتی رسیدیم، فامیل‌های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می‌فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف‌های قشنگی درباره‌ی حضرت محمد(ص) می‌خواند و همه صلوات می‌فرستادند. صمد رفته بود روی پشت‌بام و به همراه ساقدوش‌هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می‌کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. 🔰ادامه دارد.....🔰 .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
•♡• هر انسانی اگر از من بپرسد؛ که من برای چه به دنیا آمده‌ام؟ میگویم برایِ تلاش پرنبرد و پررنج در راه تکاملِ خویشتن و انسانیّت!🌿 -شهیدبهشتی-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ السلام علیك یا حجة الله فی أرضه...
گویـے خُدا لبخندشان را برایِ شھادت گلچین کرده راز آن لبخند چیست؟! آیا صاحب تمام لبخندها مثل شما کوچ مـےکنند؟! .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
چرا ملائک به خانه ما نمی آیند؟ راه های جذب ملائک به محیط خانهبی حوصلگی ، بد اخلاقی و همچنین عصبانی بودن در محیط منزل باعث خروج از محیط منزل و ورود شیاطین شده و همین امر باعث بروز مشکلات متعدد اعم از اقتصادی ، روابط و معنوی می‌شود.در روایات ما راه‌های متعددی برای به محیط خانه ذکر شده است: 🟣✓ خواندن حدیث کساء : حدیث کساء را در منزل زیاد بخوانید زیرا که تلاوت آن سبب زیاد شدن رحمت و برکت در خانه شده و محیط خانواده را از شیطان و اشرار دور نگه می دارد. 🟢✓ نماز اول وقت : نماز اول وقت را به هیچ عنوان به تاخیر نیندازید زیرا بنا بر فرمایش حضرت رسول(ص) محبوب ترین اعمال نزد خدا نماز اول وقت است. 🔵✓ تلاوت قرآن : در محیط خانه قرآن زیاد بخوانید زیرا که قرآن مایه ی آرامش و نورانیت قلب و دل گشته و فرشتگان خدا را با قرائت این کتاب نورانی به منزلمان دعوت می کنیم. 🔴✓ عدم نگهداری چیز نجس : در منزل هیچ چیز نجس اعم از مشروب و یا آلات قمار ، جایی که با ادرار کودک نجس شده ، لباس نجس ، نگه ندارید زیرا با نگه داشتن این اقلام نجس باعث دوری رحمت و برکت و همچنین فرشتگان می شود. 🟠 ✓ آرام صحبت کردن و صحبت مودبانه :در محیط منزل مودبانه و آرام با یکدیگر صحبت کرده ، از به کاربردن فحش و الفاظ ناشایست بپرهیزید. همچنین از گفتن دروغ نسبت به هم ،تهمت و غیبت شدیدا جلوگیری کنید زیرا که سبب از بین رفتن آرامش و برکت و دور شدن ملائک مقرب درگاه خداوند متعال می شود. 🟡✓ طهارت چشم و گوش :طهارت چشم و گوش باید در خانه و محیط های فامیلی حفظ شود ، همچنین از تماشای فیلم های حرام و ترانه های حرام خودداری کنید. ⚪️✓ سلام هنگام ورود به منزل و ذکر صلوات : هنگام ورود به منزل سلام کرده و در محیط منزل زیاد صلوات بفرستید زیرا که این دو عمل سبب باز شدن در رحمت خداوند به محیط منزل و دور شدن شیاطین از اطراف آن می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 1⃣2⃣ ✅ فصل_ششم ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان‌ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان‌ها به خانه‌هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می‌گذاشت. صمد را صدا می‌زد و می‌گفت: « غذا پشت در است. » ما کشیک می‌دادیم، وقتی مطمئن می‌شدیم کسی آن‌طرف‌ها نیست، سینی را برمی‌داشتیم و غذا را می‌خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده‌‌ی داماد به دیدن خانواده‌ی عروس می‌رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس‌هایم را پوشیده بودم و گوشه‌ی اتاق آماده نشسته بودم. می‌خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این‌قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال در‌می‌آوردم. دلم می‌خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می‌افتادم. صمد دنبالم می‌آمد و چادرم را می‌کشید. وقتی به خانه‌ی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه‌ی راست و چپش، نوک بینی‌اش، حتی گوش‌هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت و زیر لب می‌گفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. » خانواده‌ی صمد با تعجب نگاهم می‌کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این‌طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه‌ی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می‌کردم تازه به دنیا آمده‌ام. کمی پیش پدرم می‌نشستم. دست‌هایش را می‌گرفتم و آن‌ها را یا روی چشمم می‌گذاشتم، یا می‌بوسیدم. گاهی می‌رفتم و کنار شیرین جان می‌نشستم. او را بغل می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می‌بوسیدم و به مادرم سفارشش را می‌کردم: « شیرین جان! مواظب حاج‌آقایم باش. حاج‌آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج‌آقا. » توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می‌رفتم. ریزریز قدم برمی‌داشتم و فاصله‌ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می‌کردم. صمد چیزی نمی‌گفت. مواظبم بود توی چاله‌چوله‌های کوچه‌های باریک و خاکی نیفتم. فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند. آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم . دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم. 🔰ادامه دارد.... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❣ السلام علیك یا حجة الله فی أرضه... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
33.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاره‌ےتنم...! ‌ عکس‌تو‌رابه‌قلبم‌سنجاق‌کرده‌ام... تامراباتوبشناسند... ‌ حالابعدازتوهمه‌مرامےخوانند: ‌ مادرشهید... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
امام علی علیه‌السلام : وقتی به کودک وعده ای دادید ، وفا کنید زیرا کودکان ، شما را رازق خود می دانند. 📚کافی جلد ۶ ص ۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه عزت نفس 15.mp3
8.66M
۱۵ 💢میدونی که آدم متکبر و مغرور ، چه عاقبتی داره؟ علاوه بر اینکه در دنیا ، خوار و منفور میشه ، در آخرت هم زیر پای اهل محشر ، له شدن رو تجربه میکنه... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا