eitaa logo
جملات طلایی علماء وشهدا
17.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
13.7هزار ویدیو
53 فایل
بزرگی می‌فرمود: 《اگر خواهی شوی با خبر بزن بر هوای نفس تبر》 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات جهت سلامتی امام زمان علیه السلام بلامانع استفاده از نام کانال اشکال داره کپی بنر و ریپ کانال ممنوع مدیر کانال جهت تبادل و تبلیغ @shahiid61
مشاهده در ایتا
دانلود
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت‌چهارم 🔹مامور شده بودیم برای فتح بستان. تیپ تازه تشکیل شده بود وار ش
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز دهم در جوانی به آرزوم رسیدم. من هم یکی از کسانی بودم که توفیق زیارت خانه خدا🕋 نصیبم شده بود. بعثه رهبری بودیم. توی آسانسور حاجی را دیدم بعد از سلام و احوالپرسی، به حالم پرسید. خیلی خوشحالم که لباس احرام پوشیدم که می خوام برم طواف🕋. با نگاهش مهربانی به صورتم پاشید و گفت:« نه!چه حالی داری؟» دوباره گفتم:«خدا رو شکر مُحرم شدن کنار خونه خدا🕋حس خیلی خوبیه.» انگار که قانع نشده باشد، دوباره حالم پرسید.جواب من همانی بود که گفته بودم. پرده اشک جلوی چشم هایش را گرفت وگفت:« من که این لباس رو پوشیدم،احساس می کنم الان توی شلمچه هستم،شب عملیات کربلای ۵، بچه ها هم دورم هستند.» روزی نبود، جایی نبود، لحظه نبود، که یاد یاران شهیدش برایش کم رنگ شود. تابود، برای وصال اشک می‌ریخت و تمنای شهادت داشت. یازدهم با هم مشرف شده بودیم به حج🕋؛هرکدام توی کاروانی مسئولیت داشتیم. محل اسکان حاجی به مسجد النبی🕌 نزدیکتر بود. شب ها که کارهایم تمام میشد،میرفتم سراغش. آن موقع ها ساعت یازده شب درهای مسجد النبی🕌 را می بستند. نیمه های شب🕛، دوتایی راه می افتادیم سمت مسجد🕌. یکی دو ساعتی منتظر می ایستادیم ونگاه مان را گره میزدیم به گنبد خضرای پیامبر«ص»🕌تا شرطه ها بیایند درها را باز کنند. من و حاجی جزو اولین نفراتی بودیم که میرسیدیم به روضه منوره. چه شب هایی که نافله مان را در جوار روضه پیامبر«ص»خواندیم. سال71؛ اوج گرمای عربستان بود. روزها پیگیر کارهایی بودیم که بهمان محول شده بود. گرمای صحرای عرفات🥵، نفست را می‌بُرید،هلاک یک لیوان آب خنک⛲ بودیم،اما حاجی عهد کرده بود که با زبان روزه وارد صحرای عرفات شود. دوازدهم جنگ تمام شده بود.یگانها از وسط جنگ برگشته بودند توی شهر لشکر ثارالله «ع» کرمان هم. ماموریت های حاجی شده بود برقراری امنیت شرق کشور، کرمان، سیستان و بلوچستان و هرمزگان. سلاح گرم🔫 مثل نقل ونبات ریخته بود توی دست وبال اشرار. تا می توانستند آتش 🔥میسوزاندند و جولان میدادند. عهده کمی از مردم را هم به بهانه پول💰 کشانده بودند سمت خودشان، گروگان میگرفتند، اخاذی میکردند وترس و دلهره می انداختند به جان زن و بچه⁦ مردم⁦👨‍👩‍👦⁩. حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانه‌ها⁦ اعلام کرد، هم بزرگان طایفه ها را دعوت کرد. حرف آخرش رااول زد وگفت:«تا تاریخ فلان باید سلاح هاتون🔫 رو تحویل بدید. داشتن سلاح🔫 جرمه و اگه تحویل ندید به عنوان شرور با شما برخورد می‌کنم.» همین طور اسلحه🔫 بود که می‌آوردند تحویل میدادند. گفته بود هرکس سلاح🔫 تحویل بدهد و دنبال شرارت نرود در امان است. آمده بودند و اسلحه🔫 تحویل داده بودند. حاجی به قولش وفا کرد و به تک تکشان امان نامه داد. فکر بعد از این را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و درآمد💰نداشته باشند چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این در وآن در زد تا توانست چهارصد تلمبه آب 🚰جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی 🌾گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفره هایشان. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت دهم در جوانی به آرزوم رسیدم. من هم یکی از کسانی بودم که توفیق زیا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز سیزدهم معروف بود به کامران ساواکی. جنوب استان کرمان را با دارو دسته ای که داشت قبضه کرده بود.مردم بیچاره جرئت نفس کشیدن نداشتند. اگر کسی راپورت کارهایش را می‌داد یا میخواست جلویش قد علم کند خونش به پای خودش بود. کامران جلو، آدم‌هایش پشت سر. یک صف طولانی سلاح🔫 بدست آمده بودند امان نامه بگیرند. دروبین📹 از کنار صف رد شد تا رسید به نفر اول. مرد آفتاب سوخته سبیل در رفته سلاحش🔫 را که تحویل داد توی قاب دوربین📹 نگاه کرد و گفت:« من سلاحم🔫 رو تحویل دادم به جمهوری سلیمانی.» یکی دیگر از لای صف بلند شد و صدا زد:« من طرفدار جمهوری سلیمانی ام.» حاجی خودش هم بود. وقتی شنید لبخندی زد 😊و گفت:« ما جمهوری سلیمانی نداریم،اینجا جمهوری اسلامیه. چهاردهم درست تنگ بودند ودر آمد💰 درست و حسابی نداشتند. آن وقتها هم که حالا فرهنگ خرما خواری نبود تا از فروش محصول بتوانند زندگی راحتی داشته باشند. وسوسه های اشرا خامشان می‌کرد و در قبال پول 💰می شدند کار چاق کن آنها. حاجی بیکار نماند. و فکر کرد چه طوری می شود جلوی در دام افتادن جوان‌های عشایری را بگیرد. خیلی از جوان‌ها سرباز فراری💂 بودند. چون کار پایان خدمت نداشتند و دستشان به جایی بند نمی‌شد از بیکاری می‌رفتند سمت اشرا. قرار شد، فراری ها بیایند و لباس سربازی بپوشند اما توی منطقه خودشان خدمت کنند. تازه حقوق 💰هم بگیرند. عهده زیادی از این ها زن و بچه 👨‍👩‍👦‍👦داشتند این شرایط به نفع خودشان کنار زن👩 زندگیشان می‌کردند در آمد 💰داشتند. و بعد هم کارت🗂️ می گرفتند می توانستند گواهینامه رانندگی بگیرند و بروند. جایی استخدام شوند و یا پروانه کسب بگیرند و یک کار حلال آبرودار دست و پا کنند. خیلی از سربازهای 💂عشایری سواد بیشتری داشتند با پیگیری‌های حاجی به نیروی انتظامی هم شدند. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت سیزدهم معروف بود به کامران ساواکی. جنوب استان کرمان را با دارو دس
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز پانزدهم امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار اشرار آمد؛ خیلی‌هایشان آمدند پرچم⁦🇮🇷⁩ جمهوری اسلامی مانده بود باندی که سرکرده شان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار می کردند‌. میخواستند با خرابکاری هایشان جاده ها🛣️ را ناامن کنند به اسم جمهوری اسلامی⁦🇮🇷⁩. نه ژاندارمری حریفشان شده بود،نه بچه‌های کمیته. فکر میکردند 🤔این بار هم مثل دفعه های قبل چند نفر را سر می بُرند، بقیه هم عقب نشینی می کنند؛ اما حاجی آدمی نبود که کم بیاورد. هفت شبانه روز نقطه به نقطه روستا را گشتیم تا گیرشان آوردیم. وقتی دیدند از آسمان🌌 و زمین🗺️ محاصره شده اند، چادر زن هایشان را پوشیدند و فرار کردند. ما خیال عقب نشینی😤 نداشتیم؛ دوروز🥵 درگیر بودیم. آخرسر خودش باداوطلب شد تسلیم شود😟😟. پنج پاسدار 💂گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صبحت کند. نمی دانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه😭 میکرد. پرسیدم:« چی شده؟اتفاقی افتاده؟ گفت:« ابهت این مرد من رو گرفته🥺. بذارید اگر کشته می‌شم به دست این کشته بشم که افتخاری برام باشه.» حاجی این‌بار از در رأفت وارد شد و طرف را تامین داد. کارهایش که رایت وریس شد، فرستادش مشهد🕌. میخواست امام رضا واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا. در این مدت، هم برای روستایشان تلمبه آب 🚰برد و هم زمین کشاورزی⁦🗺️⁩🚜 بهشان داد. مشهدی وقتی برگشت،چسبید به کار کشاورزی. دیگر پاک شده بود مثل طفلی تازه از مادر زاده میشود. شانزدهم سه راه دشتک، مرزایران⁦🇮🇷⁩، افغانستان🇦🇫 و پاکستان🇵🇰، ناامن ترین نقطه؛ جایی که امنیتش دستهای فرمانده قرارگاه قدس خود را میبوسید. نماینده ولی فقیه بودم. به حاجی گفتم می خوام به محل منطقه توجیه شم.خودش پیش قدم شد. آن موقع سرتیپ بود.درجه هایش را کَند و گذاشت تو جیبش. سه چهار ساعت⌚توی جاده از کوه⛰️ و کمر🤕 و دشت🏕️ و بیابان🏜️ بالا پایین شدیم. قرص و محکم بالای وانت ایستاده بود و یک به یک گزارش میداد؛ از استقرار نیروها تا موانعی که سر راهشان بود. در تمام دست اندازها و سرازیری ها لحظه ای ندیدم خم به ابرو🤨 بیاورد، انگار نه انگار که بدنش پر از تیر و ترکش است😒. میتوانست فرمانده گردانی، کسی را بفرستد اما خودش آمد؛ شاید هیچ کس به اندازه فرمانده قرارگاه منطقه توجیه نبود. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت پانزدهم امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار اشرا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز هفدهم خیلی هنر🎨 کنیم،نصفه شب دل از رختخواب🛌 می‌کنیم؛ آن هم اگر خسته 😪و کوفته نباشیم؛اما حاجی مثل مانبود. روز درگیر مبارزه با اشرار شرق بود، دل شب 🌃هم بلند می شد. ازآخر شب🌗 وقت استراحت 😴بود تا اذان صبح🙃 چند بار بیدار می شد. دورکعت🤲📿نافله شب میخواند و میخوابید😴. دوباره بلند می‌شد وضو میگرفت، دو رکعت نماز🤲📿میخواند و میخوابید😴. یازده رکعت را یکجا نمی خواند🙃، بخش پخش می‌کرد پیامبر«ص»که نیمه های شب🌃 چندین بار برای نماز📿🤲 از خواب😴 بر می خاست. هجدهم مسیر پر خطری بود😱. هر آن ممکن بود اشرا بریزند جلوی ماشینشان🚗 یا حتی گروگان شان بگیرند. هر بار که حاجی ازکرمان بلند میشد و میرفت زاهدان برای سر کشی،همین کار را میکرد. نه محافظ💂 با خودش می برد، نه از ماشین های گشتی 🚓استفاده می‌کرد. راه طوری بود که حتی رده های پایین فرماندهی هم باید محافظ💂می‌بردند با خودشان،حاجی اما با راننده اش میرفت. دوتایی می‌زدند به جاده🛣️. بالای پانصد کیلومتر را با هم می‌رفتند. راننده دست به فرمان بود و مسئول امنیت جنوب شرق کشور🇮🇷هم می‌نشست صندلی عقب💺، چراغ💡 بالای سرش را روشن میکرد آیه های قرآن 📿را می خواند. داشت سوره ها را حفظ میکرد. شب بود🌑،روزبود🌕، خیلی وقت ها گرم🌡️ بود، خیلی وقت ها هم سردو بارانی🌦️، همه اش هم ناامن. حاجی آب💦 توی دلش⁦❤️⁩ تکان نمی‌خورد. دل و جانش با قرآنِ 📿توی دستش بود و آیه‌هایی زمزمه شان می کرد. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز نوزدهم یک تخت🛌گوشه اتاق بود چهارده نفر باید با همین یک تخت🛌تا صبح سرمیکردیم. تازه رسیده بودیم ژاندارمری روستا برای ماموریت. قرار شد تاصبح آنجا باشیم و آفتاب نزده🌅 برویم برای شناسایی. گفتم حاجی که حتما اتاق جداگانه دارد و این جا بین نیروها نمی خوابد⁦☹️⁩⁦. بچه ها توی اتاق نیامده، رفتم روی تخت🛌 دراز کشیدم. یکهو دیدم حاجی آمد. تندی از روی تخت آمدم پایین.حاجی گفت:« راحت باش.» -نه حاجی، شما بفرما بالا استراحت 😴 کن. -من فرمانده تو هستم امر میکنم همونجا بخوابی 😴. امر فرمانده برای راحتی من بود و سختی خودش. تا صبح یک کنج روی زمین استراحت😤 کرد. میدانم که خیلی اذیت شد ولی لام تا کام حرف نزد😑. بیستم وقتی ابرو هایش مساوی نبود🤨؛ یکی می‌رفت بالا یکی می‌آمد پایین🤨،حساب کار خودمان را می‌کردیم. تمام بچه ها می دانستند این طور وقت ها حاجی جدیتش🤔 را رو کرده است؛ اما بیشتر وقت ها شیرین بود🤗 و مهربان😉. حتی لحظاتی هم که بروز می‌کرد، پر بود از مهر و عطوفت. حاجی، ریاضی اش خوب بلد بود؛ بلد بودچطور مهر و قهر را، اقتدار و تدبیر را با هم جمع کند. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز نوزدهم یک تخت🛌گوشه اتاق بود چهارده نفر باید با همین یک تخت🛌تا صبح سرمیکردیم. تازه رسیده بودیم ژاندارمری روستا برای ماموریت. قرار شد تاصبح آنجا باشیم و آفتاب نزده🌅 برویم برای شناسایی. گفتم حاجی که حتما اتاق جداگانه دارد و این جا بین نیروها نمی خوابد⁦☹️⁩⁦. بچه ها توی اتاق نیامده، رفتم روی تخت🛌 دراز کشیدم. یکهو دیدم حاجی آمد. تندی از روی تخت آمدم پایین.حاجی گفت:« راحت باش.» -نه حاجی، شما بفرما بالا استراحت 😴 کن. -من فرمانده تو هستم امر میکنم همونجا بخوابی 😴. امر فرمانده برای راحتی من بود و سختی خودش. تا صبح یک کنج روی زمین استراحت😤 کرد. میدانم که خیلی اذیت شد ولی لام تا کام حرف نزد😑. بیستم وقتی ابرو هایش مساوی نبود🤨؛ یکی می‌رفت بالا یکی می‌آمد پایین🤨،حساب کار خودمان را می‌کردیم. تمام بچه ها می دانستند این طور وقت ها حاجی جدیتش🤔 را رو کرده است؛ اما بیشتر وقت ها شیرین بود🤗 و مهربان😉. حتی لحظاتی هم که بروز می‌کرد، پر بود از مهر و عطوفت. حاجی، ریاضی اش خوب بلد بود؛ بلد بودچطور مهر و قهر را، اقتدار و تدبیر را با هم جمع کند. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت نوزدهم یک تخت🛌گوشه اتاق بود چهارده نفر باید با همین یک تخت🛌تا صبح س
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز بیست ویکم حاج‌قاسم سه بار زنگ📞زده،کار مهمی داره. تازه از سرکار برگشته بودم. همسرم👧 میخواست که با حاجی تماس بگیرم، اما یاد برخورد تندش افتادم و بی اعتنا از کنار تلفن گذشتم. دوباره تلفن📞 به صدا در آمد. گوشی📱 را برداشتم.خودش بود. بعد از حال و احوال به خاطر کاری که کرده بودم، تشکر کردوگفت:« کاری که انجام دادی خیلی ارزشمند بود..» همان کاری که سرش با هم دعوایمان شده بود را می گفت. چند بار تشکر کرد و با خداحافظی تلفن را گذاشتم.لبخند آمد روی لبهایم. همسرم گفت:«چی شده بود🤔؟»گفتم:« هیچی امروز به خاطرکار جر بحثی پیش اومد،الان حاجی تماس گرفته📞 از دلم در بیاره، اگر شب زنگ نمیزد. خوابش نمی‌برد. الان دیگه رفت راحت بخوابه😴.» وقت کار با کسی تعارف نداشت. برایش فرقی نمی‌کرد طرف رفیق سی چهل ساله اش است یا تازه به او رسیده. به وقتش، شاید بدترین تنبیه های نظامی🎖️ را هم به خرج می داد؛ اما نمی گذاشت روزی بگذرد و طرف دلخور بماند. الان که فکر میکنم،می ببینم هیچکس روی کره زمین 🌍پیدا نمیشود که از حاجی دلخوری داشته باشد؛ هرچه بود همان ساعت های اول از دل طرف در می آورد. بیست دوم جنگ که تمام شد خاکریز رزم را ترک نکرد هیچ، فرمانده یک خاکریز دیگر هم شد. از سال 1368 مرکز حفظ آثار دفاع مقدس کرمان را پایه‌ریزی کرد. کنگره شهدای استان های کرمان سیستان و بلوچستان را تشکیل داد وگفت باید برای شهدا کتاب📖 بنویسیم. تیم آقای سرهنگی را با بهترین نویسنده ها انتخاب کرد. آن سال شصت جلد کتاب📖 برای شهدای لشکر 41ثار الله نوشته شد. خود حاجی با اینکه مشغله داشت ورق به ورق کتاب ها📖 را خواند، تأیید کرد و فرستاد برای چاپ. بعد هم افتاد به دنبال راه اندازی موزه دفاع مقدس در کرمان. همه پیگیری ها با خودش بود. کلی زحمت کشید تا بالاخره روز افتتاح موزه رسید.بازهم سراغ یک کار زمین⁦🗺️⁩ مانده رفت. موسسه ای تأسیس کرد تا اسناد جنگ⁦🛡️⁩ از دست نرود. کنار جمع آوری فیلم ها🎥و عکس📸 های رزمندگان تربیتی داد تا خاطراتشان هم گفته شود. امروز اگر بگوییم یک رزمنده هم در کرمان نداریم که خاطراتش ضبط 🎙️نشده باشد بیراه نیست. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت بیست ویکم حاج‌قاسم سه بار زنگ📞زده،کار مهمی داره. تازه از سرکار برگ
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز بیست سوم در🚪و دیوار سیاه پوش🏴 عزای دختر پیامبر است. چند سال بیشتر از جنگ⁦⚔️⁩ نگذشته که فرمانده 💂لشکر را دعوت کرده اند برای سخنرانی🗣️. مردم خانواده شهدا و رزمندگان همه و همه منتظر نشسته‌اند تا از زبان حاج قاسم در خاطره بشنوند. حاجی از که بگوید به زهرای اطهر «ع»،از مادری کردن هایش برای بسیجی ها،از امداد هایش 🚍در لحظه های اضطرار جنگ⁦⚔️⁩، از.... هروقت در این سختی‌های جنگ⚔️ فشار بر ما وارد میشد، مضطر میشدیم وکاری ازمان برنمی‌آمد پناهندگی جز زهرا نداشتیم. در شب والفجر 8 وقتی چشمانمان به آب🌊 های پر طوفان🌀و خشمگین😠 و ترسناک😨اروند افتاد ولرزیدیم و ترسیدیم😨 آنجا هیچ پناهگاهی و هیچ نامی آشنا تر از نام زهرا نداشتیم. او را در کنار اروند🌊 صدا زدیم. درتلألؤ اشک 😭های غریبانه و مظلومانه بسیجی ها سیمای او را جستجو کردیم و اروند🌊را با یا زهرا به کنترل در آوردیم و عبور کردیم. وقتی شب🌚 کربلای 4 شد آن وقتی که دشمن آتش🔥 مسلسل هاو خمپاره ها و توپ‌های خودش را مستانه در ساحل باز کردو جو های کوچکی از خون به سمت اروند سرازیر شد آن وقت هم همه تدابیر از کار افتاده بود ونامی جز نام زهرا بر زبان جاری نمی شد. ایستاده🚹 بودند و بچه ها را با تیر میزدن آن زمان هم سلاح🔫 کارگر زهرا بود.» حاجی مکث می‌کند.لحنش بغض آلود😢 میشود:«در کربلای 5هم وقتی در آن غروبی که اضطرار داشتیم، نگاهی به آبهای🌊 بوبیان می‌کردیم....» باز مکث میکند.اشک😭، چشم هایش را خیس کرده😭. صدایش می‌لرزد ومی گوید:« آن وقت هم،سرمان را بر دژ گذاشتیم و عاجزانه اورا صدا کردیم. من قدرت زهرا را....» سرش را خم می کند.دست به چشم‌هایش می‌کشد و اشک ها😭را می گیرد. نمی تواند خودش را نگه دارد. هق هق گریه اش😭 بلند می‌شود. مردم می‌افتند به گریه😭و ناله. «..من قدرت او را، محبت مادری او را..» با بغض😢 ادامه می‌دهد:« درهوردیدم، در غرب کانال ماهی دیدم در وسط میدان مین دیدم. وقتی شما مادرها نبودید و بچه هایتان در خون دست و پا میزند او را دیدم...» سرش تا روی بلندگو🔊 میگذارد. از گریه😭 زیاد شانه‌هایش می‌لرزد. دوباره هق هق گریه اش😭 می‌پیچد توی بلندگو🔊. «موسی در کنار نیل وقتی فرعون سپاهش به او نزدیک می شد با یک چشم 👀نیل را می‌نگرست و بایک چشم👀 سپاه ترسناک😨 فرعون را می‌دید و خدا نیل را برای او شکافت، فاطمه در هور، فاطمه در کربلای 5، فاطمه در اروند،فاطمه در کوه های سرد و سخت کردستان مادری کرد.» دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت بیست سوم در🚪و دیوار سیاه پوش🏴 عزای دختر پیامبر است. چند سال بیشت
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز بیست و چهارم اسمش ناصر توبه ای بود؛ فرمانده یکی از گردان های لشکر ثاراللّه «ع». قطع نخاع شده بود، بی حرکت افتاده بود کنج خانه 🏠. حاجی نزدیک عید میرفت اصفهان خانه اش. همین که میرسید، به همسر👩ناصر میگفت:«توی این دو روزی که اینجام همه کارها با من.» اول از همه حمام🚿 را آماده می‌کرد. ناصر بغل میگرفت و می‌برد حمام‌🛀. سرش را شامپو میزد😁، بدنش را لیف و صابون میکرد، کمرش را کیسه میکشید😁. بعد هم تنش را حسابی با آب گرم🌡️ می‌شست وبا حوله خشک میکرد. آخر سر هم یکدست لباس 👔جدیدی را که برای ناصر خریده بود تنش میکرد. دوباره بغلش می‌گرفت و از حمام🚿می آمدند بیرون. خلاصه حسابی ترگل ورگلش میکرد😉؛ درست مثل یک تازه داماد🤵. این دو روزه نمی‌گذاشت خانم خانه پا توی آشپزخانه👨‍🍳 بگذارد. هر سه وعده غذا🍱 را آماده می‌کرد. تازه یک وعده🍜 هم بارو بندیل جمع می‌کردند و می‌رفتند توی دل طبیعت ⛰️تا ناصر آب و هوایی⁦🏸⁦⁦ عوض کند. آنجا هم همه کارها با حاج قاسم بود. بعد از دو روز راه می‌افتاد می‌رفت سمت کرمان، سمت روستای قنات ملک. می‌رفت خدمتگزار پدر و مادرش👪 باشد. بیست و پنجم سالن پر بود از جمعیت. خیلی ها آمده بودند، مقامات لشکری و کشوری. مراسم تودیع و معارفه فرمانده جدید سپاه قدس بود. اول جلسه آقا رحیم فرمانده کل سپاه صحبت کرد و بعد هم حکم📋 انتصاب فرماندهی را که رهبری امضا کرده بودند دادند دست حاج قاسم. آن روز حاجی چند دقیقه ای پشت تریبون🎤 رفت. بی مقدمه، بعدِ بسم اللّه گفت:« از ابتدا که وارد جنگ⁦⚔️⁩ شدم دو ابزارمهم در کوله پشتی🎒 ام بود: یکی خلوص📿، یکی هم توکل🤲. همیشه با این دو، خودم را آماده خدمت می‌کرده‌ام.» چهل سال این دو ابزار در کوله پشتی🎒 اش بود. هیچ وقت بیرونشان نیاورد، هیچ جا. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت بیست و چهارم اسمش ناصر توبه ای بود؛ فرمانده یکی از گردان های لشکر
~🕊 کتاب:سلیمانی‌عزیز بیست‌وشش 🔹صدام با رژیم بعثش به خط پایان رسیده بود. از آن طرف آمریکایی ها سعی داشتند صدام را که موی دماغشان شده بود ازمیان بردارند. از این طرف مجاهدان عراقی برای صلاح و مشورت آمده بودند سراغ حاجی. 🔸یکی از عراقی ها گفت:(صدام قاتل شهدای ماست،حالا که آمریکایی ها وارد عراق شدن ومیخوان صدام رو ازبین ببرند آیا ما باهاشون همراه بشیم؟) 🔹خون حاجی به جوش آمدوگفت:"دشمنی ما باصدام به این معنی نیست که با آمریکایی ها دوست هستیم و بریم دست توی دستشون بزاریم وبرای نابودی صدام با اونا همکاری کنیم و... " 🔸توی آن جلسه نطق کوبنده ای کرد. نطقی که،جایی برای برای هم پیمانی و دوستی با آمریکایی ها نگذاشت. طرف از حرفی که زده بود شرمنده شد. بیست وهفت ▫️آمریکا هرچه پول و امکانات داشت داده بود به صدام تا ایران را به زانو دربیاورد❗️ اما نشد که بشود😏 ◾️وقتی دید صدام کاری از پیش نمیبرد به عراق حمله کرد میخواست بعداز گرفتن عراق،خودش مستقیم به ایران حمله کند. نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف ؛ ▫️زمزمه ها را می شنیدیم که میخواهند بیایند سمت صحن ومعلوم نبودچه بر سر مرقد امیرالمومنین(ع) درمیاورند.🕌 ◾️خیلی از مجاهدان عراقی که درایران بودند،برای دفاع آمده بودند، مردم عادی هم بودند اما نیاز به یک فرمانده خیلی احساس میشد. همان روزها سروکله حاجی پیدا شد. بادشداشه عربی آمده بود مقرمان، نزدیک حرم امام علی(ع). باورم نمیشد😲 پرسیدم:حاجی چطوری خودت را به اینجا رساندی؟ چطورش را نگفت ولی گفت :"اومدم این آمریکایی ها رو ازنجف بندازم بیرون." ▫️خیلی ازفرماندهان عراقی را شناسایی کرد و راه گذاشت جلوی پایشان. بامدیریتش گروه های مختلف مقاومت هم آوردپای کار، ◾️همه که دست به دست هم دادند، شر نیروهای آمریکایی از سرمردم نجف کم شد✔️💪 @jomalat_talaei_olama_shohada
جملات طلایی علماء وشهدا
~🕊 کتاب:سلیمانی‌عزیز #قسمت بیست‌وشش 🔹صدام با رژیم بعثش به خط پایان رسیده بود. از آن طرف آمریکایی ها
~🕊 کتاب:سلیمانی عزیز بیست وهشت 🟥درحرم بسته بود.وقتی خدام در راباز کردند،صحنه ای دیدکه دلش شکست. انگارضریح امرالمومنین(ع) از لای خاک بیرون آمده بود😔 وضعیت بقیه حرم ها هم بهتراز نجف نبود. 🟪همین که برگشت ایران گفت:"وضع حرم هاخیلی ناجوره درشأن ائمه وشیعه نیست." معطل نکرد،ستادی تشکیل دادبه نام ستاد باز سازی عتبات عالیات. 🟩سه چهار سال بعد،یک دورکامل عتبات عالیات را بازسازی کرده بودیم؛صحن ها،درهای شکسته،سنگ دیوارهای اطراف حرم ورواق ها،سرویس های بهداشتی، حتی سیستم سرمایشی وگرمایشی وسیستم صوتی حرم هارا هم عوض کردیم. 🟦سفارش پشت سفارش که تامیتوانید از کمک های مردمی استفاده کنید. میگفت:"از صنف های مختلف هرکسی هرکاری میتونه انجام بده،ببرید اونجاکارکنه." 🟨میدانست یک ریال هزینه برای حرم،یا یک قدم کوچک برداشتن برای اهل بیت(ع) برکت ها باخودش می آورد میخواست این برکت توی زندگی مردم باشد.🙏🏻 همین بود که اصرار میکرد. بیست ونه 🔅همین که اوضاع حرم ها روبه راه شد،دیدیم درایام خاصی مثل نیمه شعبان،روزعرفه،سیزده رجب وتاسوعا عاشورا نمیشود جواب گوی جمعیت بود. فضای صحن ها کفاف نمیداد حاجی واسطه شد ومسئولین دولتی عراق را وصل کرد به ستاد. قرار شد چهار تاطرح جامعه توسعه بنویسیم برای چهار شهر زیارتی کربلا نجف کاظمین سامرا. 🔆حاجی اصرار داشت طرح ها جامع باشند میگفت اینطور نباشه که امروز بسازید و فردا مجبور بشید خراب کنید. حداقل بیست و پنج سال بعدروببینید. به سفارش خودش ازحرم امام علی (ع) شروع کردیم. 🔆دلیلش هم کوچکی حرم امیرالمومنین(ع) بود.و بعد رفتیم سراغ شهر های دیگر این وقت ها وقتی زوار میلیونی عراق رامیبینم یاد پیش بینی حاج قاسم میوفتم. 🔅همان روزهای اول تشکیل ستاد گفت : این حرم ها خیلی کوچیکن،باید کاری کرد من مطمئنم یه روز که زیاد دورنیست زائرین عتبات میلیونی میشن. دارد... @jomalat_talaei_olama_shohada
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 نماهنگ کوتاه در تفسیر یک دقیقه ای از زیارت . ویژه مخاطب ( ششم) 🎞 موضوع: ائمه (ع) خزانه دار علم خدا 🎙سخنران: محمد رضا @jomalat_talaei_olama_shohada