eitaa logo
جــــــملات فوق العاده زیبـــــــــا🏵️
23.3هزار دنبال‌کننده
87.8هزار عکس
72.2هزار ویدیو
189 فایل
❤کانال جملات فوق العاده زیبا 🌼شامل متن های زیبا 🌸عکس های زیبا و خاص و مناسبتی 🌷استوری ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه عارفانه ❤️شما بهترین هستید که بهترین کانال درایتارا انتخاب کردهگیرنده تبلیغات مالک @Manavio69 لینک @jomlatzibaa
مشاهده در ایتا
دانلود
859K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آب در هاون کوبیدن داستان این حکایت به زمانی بر میگردد که دو عطار قدیمی در یک بازار با هم رقابتی داشته اند. بحث جدل بین این دو عطار برای این بود که هر کدام می گفتند داروهای من بهتر می باشد. بعد از شدت گرفتن این اختلاف این دو عطار تصمیم گرفتند بین خودشون مسابقه ای بگذارند. مسابقه اینگونه بود که قرار شد هر دو عطار زهری را بسازند و به دیگری بدهند و هر کس که مسموم شد باید از بازار برود. فردای آن روز هر دو عطار برای مسابقه شروع به آماده شدن کردند. عطاری که مغازه اش در سمت راست بازار بود دید که رقیبش با 5 کارگر که هر کدام یک ماسک زده اند در حال کوبیدن چیزی می باشند. خود عطار نیز از این کارگرها فاصله گرفته است. گذشت و گذشت تا زمان مسابقه فرا رسید.وقتی مسابقه شروع شد آن عطار آمد و به مردم توصیه کرد که تا می توانند از آنها فاصله بگیرند تا مبادا زهر بر آنها اثر کند. با اشاره ی او یکی از کارگرها که ماسک زده بود با احتیاط انبری را برداشت و ظرف زهر را به عطارِ دوم داد و فرار کرد. عطار دوم که ترس و وحشت او را فرا گرفته بود ظرف را گرفت و با دستانی لرزان شروع به خوردن زهر کرد و بلافاصله بیهوش شد. وقتی از عطار اول پرسیدند که در زهر چه چیزهایی ریخته بود، گفت: آب بود و گوشت!! اینگونه بود که آب در هاون کوبیدن به وجود آمد.
📙 ✍️شكم گرسنه ایمان ندارد به افرادی گفته می‌شود كه به تعهدات و قولهای خود عمل نمی‌كنند. روزی روزگاری مردی كه از حج باز می‌گشت از كاروان خود جا ماند. وقتی هرچه گشت نتوانست كاروان خود را بیابد، فردی به او گفت: ساعتی قبل كاروانی را دیده كه از این جاده عبور می‌كردند. مرد بیچاره مسیر را در پیش گرفت و به سرعت شروع به دویدن كرد. هرچه دوید نتوانست كاروانی را ببیند. راه را گم كرد و خسته و گرسنه در بیابان ماند. هر لحظه آفتاب بیشتر بر صحرا می‌تابید و مرد تشنه‌تر و گرسنه‌تر می‌شد به حدی كه مرد مرگ را در نزدیكی خود می‌دید. مرد در راه مانده دستهایش را رو به آسمان كرده و از خداوند كمك خواست. شیطان كه همیشه در كمین انسان‌های با ایمان هست در همان نزدیكی‌ها بود. سریع به سراغش رفت و گفت: شنیدم كه خیلی گرسنه و تشنه‌ای و كمك می‌خواهی من حاضرم به تو كمك كنم هرچه بخواهی برای تو حاضر كنم به شرط اینكه ایمان چندین ساله‌ات را به من بدهی. مرد كه تازه از حج بازگشته بود و برای ایمانش چهل سال زحمت كشیده بود ابتدا قبول نكرد. ولی وقتی كمی گذشت و دید مرگ خیلی به او نزدیك است، به فكر راه چاره‌ای افتاد. سپس به شیطان گفت: شرط تو قبول است. شیطان با خود گمان كرد توانسته مرد دینداری را فریب دهد با خوشحالی تمام آبی گوارا و غذایی لذیذ برای مرد تهیه كرد و در اختیار او قرار داد آن وقت با لذت نشست و غذا خوردن مرد را تماشا كرد. مرد دیندار غذا و آب را كه خورد جانی دوباره گرفت، دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا شكرت! شیطان كه توقع شكرگزاری او را نداشت، عصبانی شد و گفت: من آب و غذا برای تو فراهم كردم بعد تو از خدای خود سپاسگزاری می‌كنی مگر تو ایمانت را در ازای آب و غذا به من ندادی؟ مرد گفت: من گفتم تو چرا باور كردی؟ آن موقع من از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم. مگر نشنیده‌ای كه شكم گرسنه دین و ایمان ندارد؟ شیطان فهمید كه با تمام زرنگی و فریب‌كاری، فریب یك مرد دیندار را خورده. 🌴🕯🌴
🔺️ خود کرده را تدبیر نیست مردی در بیرون شهر آسیابی داشت. از هر کجا که گندم به طرف شهر حمل می‌گشت در آسیای او آرد می‌شد و درآمد خوبی داشت. روزی از روزها که سرش گرم کار بود یک غول بیابانی وارد آسیا شد و رفت در یک گوشه آسیا نشست و بنا کرد به آسیابان نگاه کردن. آسیابان پرسید: اسم تو چیست؟ غول گفت: اسم تو چیست؟ آسیابان گفت: اسم من خودم است. غول گفت: اسم من هم، خودم است. آسیابان هر چه کوشید و هر نیرنگی به کار برد که غول را از آسیا بیرون کند نتوانست و غول از جای خود تکان نخورد. به ناچار آسیابان به دوست عاقل و با تدبیری که داشت مراجعه کرد و جریان را برای او گفت. رفیقش دستوری به او داد. آسیابان شادمان و خوشحال یه آسیا رسید و ظرفی پر از نفت در یک طرف آسیا گذاشت و یک ظرف نظیر آن، ولی پر از آب، در طرف دیگر. یک قوطی کبریت پای آن ظرف گذاشت و قوطی کبریت دیگری پای ظرف دیگر و سپس آمد پای ظرف آب نشست و بنا کرد آب‌ها را به خود مالیدن. غول هم فورا بلند شد و پای ظرف نفت نشست و به خیال این که آسیابان نفت به خودش می.مالد بنا کرد نفت‌ها را به خودش مالیدن تا آن که تمام شد. آن گاه آسیابان، کبریت را برداشت و آتش زد و آن را نزدیک لباس خود برد، ولی البته چون لباسش با آب خیس شده بود آتش نگرفت. غول هم کبریتی را روشن کرد و نزدیک بدنش برد، اما چون تمامی بدنش به نفت آغشته شده بود فورا آتش گرفت و داد و فریاد به راه انداخت. غول‌های بیابانی که در آن حول و حوش بودند از صدای او خبر دار شدند و به آسیاب آمدند و سعی در خاموش کردن آتش کردند ولی چه فایده که نفت زیاد بود و خاموش نمی‌شد. ناچار از او پرسیدند: چه کسی این بلا را سر تو آورد؟ گفت: خودم و البته می‌دانید که مقصودش شخص آسیابان بود. غول‌ها گفتند: چگونه می‌شود که خودت چنین بلایی را بر سر خودت بیاوری؟ غول ناله کنان گفت: خودم که نکردم خودم کردم. غول‌ها گفتند: پس اگر خودت کرده‌ای تا چشمت کور بسوز که خودت کرده را تدبیر نیست. این را گفتند و برگشتند و غول سوخت و خاکستر شد‌. @jomlatzibaa
📘 شریک دزد و رفیق قافله !! کاروانی از تجار، پس از خرید مال التجاره عازم شهر و دیار خود شد. در میان کاروانیان مردی بود که از راهزنان، بسیار می‌ترسید و در طول راه اندیشه اینکه راهزنان به کاروان حمله کنند و مال التجاره‌اش را ببرند، همواره او را آزار می‌داد تا اینکه فکری به ذهنش رسید و از آن پس، هراس از راهزنان از دلش رخت بربست. چند روز بعد کاروان به گردنه خطرناکی رسید؛ گردنه‌ای که همه تجار از آن وحشت داشتند؛ زیرا می‌دانستند آنجا کمین‌گاه راهزنان است. شب هنگام هر کدام از تجار اموال ارزشمند خود را در جایی پنهان کردند. تاجر ترسو، با زیرکی نزد تک‌تک بازرگانان رفت و از مخفیگاه اموال آنها باخبر شد و حتی دوستانه آنها را راهنمایی کرد که اموال خود را کجا بگذارند. سپس نیمه‌های شب، آهسته از قافله جدا شد و به سمت کمین‌گاه راهزنان رفت و سراغ سردسته راهزنان را گرفت. آن‌گاه ناجوانمردانه مخفی‌گاه اموال تاجران را فاش کرد، به این شرط که راهزنان، اموال او را غارت نکنند و او را در غارت خود نیز شریک کنند. نزدیک صبح، راهزنان، بی‌رحمانه به قافله تجار حمله کردند و هر چه را یافتند، بردند؛ به جز اموال تاجر ترسو را. ساعتی بعد تاجر ترسو نزد حرامیان رفت و سهم خود را گرفت و با مهارت آن را مخفی کرد تا از چشم هم‌سفرانش ‌پنهان بماند. در طول راه بازرگانان مال باخته بی‌تابی می‌کردند، ولی تاجر ترسو با آرامش به راه خود ادامه می‌داد که این آرامش برای بازرگانان سؤال‌برانگیز شد تا اینکه سرانجام کاروان به شهر رسید. چند روز بعد که بازرگان ترسو و خائن اجناس خود را برای فروش آماده کرد، تجار با دیدن اجناس خود فهمیدند، فریب خورده‌اند و رفیق و همراه آنان، خود شریک دزدان بوده. به این ترتیب، چنین خیانتی، در قالب کلماتی، ضرب‌المثل خاص و عام شد. @jomlatzibaa
🐳هنوز دو قورت و نيمش باقي مانده🐳 🐳مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند . 🐳از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند . 🐳حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است. 🐳روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد . 🐳يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود . 🐳حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود . 🐳كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌ 🐳ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است . 🐳ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده . 🐳حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد . 🐳از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است . @jomlatzibaa
47514543.jpg
حجم: 72.2K
. 🔅 ضرب المثل هندی: درختان میوه خود را نمی خورند، ابرها باران را نمی بلعند، رودها آب خود را نمی خورند، چیزی که بزرگان دارند، همیشه به نفع دیگران است. @jomlatzibaa
🌸🍃🌸🍃 چوپانی گله را به صحرا برد،به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت.خواست فرود آید،ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال،مستاصل شد... از دور،بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت:« ای امامزاده!گله ام نذر تو،از درخت سالم پایین بیایم. » قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی قوی تر ی دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:« ای امامزاده!خدا راضی نمی شود که زن و بچه ی من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه ی گله را صاحب شوی.نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...» قدری پایین تر آمد.وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید،گفت:« ای امامزاده!نصف گله را چطور نگهداری می کنی ؟ آن ها را خودم نگهداری می کنم،در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.»وقتی کمی پایین تر آمد گفت:« بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود،کشکش مال تو،پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سر خورد و پایش به زمین رسید،نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:« مرد حسابی!چه کشکی چه پشمی ؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم.غلط زیادی که جریمه ندارد.» 🌸🍃🌸🍃@jomlatzibaa
📚 پسر کو ندارد نشان از پدر این ضرب‌المثل هم به شکل تعریف و تمجید و هم به شکل طعنه و شماتت و توهین به کار می‌رود. در تربیت سنتی از قدیم رسم بود که رفتار و اخلاق و منش نیک و مثبت پسران، مانند و شبیه پدرانشان باشد و اگر خلاف این می‌شد عجیب به نظر می‌آمد. و البته اگر هم رفتار پدر زشت می‌بود، همه انتظار داشتند که پسر نیز شبیه پدرش بار بیاید. بنابراین هر گاه کار خوبی از کسی سر بزند، در تمجید و تایید وی از این عبارت استفاده می‌شود. از سوی دیگر هر گاه هم عمل و رفتار زشت و ناپسندی از کسی سر بزند، برای تحقیر و توهین به شخص مزبور، همین عبارت را به کار می‌برند. به نظر ضرب‌المثل برگرفته از این شعر ابوالحسن فراهانی است: ز فرموده‌ی اوستادان پیش شبی آمد این بیتم اندر نظر پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر وزین بیت اندیشه ی دوربین بدین معنی نغز شد راهبر که دوران دو رنگ است و ابنای او ندارند از آن از دو رنگی گذر @jomlatzibaa
✏️ 《چراغ هیچکس تا صبح نمی‌سوزه》 این ضرب‌المثل اشاره به این دارد که هیچ چیزی در دنیا دائمی نبوده و بالاخره روزی به پایان می‌رسد. این عبارت در مواردی به کار می‌رود که از طرف شخصی عملی ستمگرانه صورت بگیرد و یا حقی ضایع شود، حال چه مالی و چه زبانی و چه به شکل دیگری، و کسی که حقش پایمال شده نتواند حقش را گرفته و یا تلافی کند. هر گاه به هر دلیلی ناامیدی از کار دنیا و افراد دنیادار به کسی دست دهد از این عبارت برای امیدوار کردن وی استفاده می‌شود. در دوران قدیم خانه‌ها با چراغ‌هایی روشن می‌شد که سوخت این چراغ ها یا نفت بود یا چربی حاصل از حیوانات. چون این سوخت خیلی در دسترس بیشتر افراد نبود برای صرفه‌جویی هنگام خواب آن را خاموش می‌کردند. گاهی هم خانواده‌های فقیرتر به علت کمبود سوخت مجبور بودند زود چراغ را خاموش کنند و بخوابند. بعضی‌ها که وضع مالیشان بهتر بود و توانایی ذخیره سوخت داشتند، بیشتر بیدار می‌ماندند و حتی متمولانی بودند که چراغ را بعد از خوابیدن هم روشن می‌گذاشتند. اما این چراغ‌ها مخزن سوخت محدودی داشتند و بالاخره سوختشان به صبح نرسیده تمام می‌شد و خاموش می‌شدند و به صبح نمی‌رسیدند. @jomlatzibaa