تو که موهات، از زیر روسری سرخابیت، شره میکرد به انحنای غریب کمرت. تو که وقتی من را از دور میدیدی، انگشتهات را قلبی میکردی و میگرفتی نزدیک سینهات. تو که گفته بودی دوستت دارم و این پایانی بر همهی عاشقانههاست و من پرسیده بودم چقدر؟ تا کجا؟ گفته بودی تا انتهای این مسیر.
و اشاره کرده بودی به باریک و بیانتهای ولیعصر، که میرسید به تجریش، میرسید به دربند، میرسید به کوههای البرز، میرسید به افسانهای که در سینهکش برفی کوهستان تعریف کرده بودی که فریدون، ضحاک را در دماوند زندانی کرده و گفته بودی که از تنِ زخمی ضحاک، گناه میریزد به دنیا و گفته بودم که اگر من را زخمی بزنی، یا بزنند، از هر زخمی، خودت بیرون خواهی آمد. پاک. مطهر. زیبا.
و تو که خندههات، ناقوس همهی کلیساهای عالم بود، زنگها را برای من به صدا در آوردی و بعد هایده را زیاد کردی که میخواند «وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد» ، سیگارت را پوک زدی، دنده را چاق کردی، و راندی. همهی کوچهها را. همهی خیابانها را. همهی جادهها را تا رسیدیم به پیاپیچ بهاری جادهی چالوس که انگار موهای تو بود، وقتی از حمام میآمدی. و هر جا نگهداشتی برای خریدن سیگاری، آبجوشی، پفکی، تخمهای، گفتی اول ماچ.
که شیرینی لبهات نه کم بود نه زیاد. خدا نگهدارشان باشد. دندانهامان به هم میخورد از شوق بوسههای تند دزدکی. از هولِ بوق ماشین پشتی. از دلهرهی عبور کامیون از روبرو. سرازیری کندوان گفتی، ما از ضحاک هم گذشتیم حضرت دلبر. از گناه. شر. از آخر دنیا. گفتم من در همهی دنیاها به تو محتاجم. گفتی باز بگو. گفتم. بارها. رسیدیم به ساحل خزر. باران نرمی میآمد. روسریات را انداختی دور گردنت. باد میان موهات پیچید. دریا عطر تو را برداشت. خواندی: دست کبوترهای عشق واسه کی دونه بپاشه؟ گفتم من. گفتی ماچ....
حالا
به لب رسیده جان...کجایی؟
#مرتضی_برزگر
🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
دختری که عاشقش بودم، چشمهای ترسیده ی درشتی داشت.
وسطهای صامپزخانه بود که خودم را رساندم کنارش و زیرلب گفتم دوستت دارم آذر. سرش را چرخاند و نگاهم کرد.
نه فقط او که همه کوچه. حتا باجه زرد تلفن، مشتریهای سلمانی با ریشهایِ کفی نیمه تراشیده و زن های روبندهدار و زنبیل قرمزِ صف نان مشهدی.
انگار یکی دکمه توقف دنیا را زده بود.
صدای خودم توی سرم میپیچید که دوستت دارم آذر.
یک آن، چادرش سُر خورد روی شانه و چشمم افتاد به موهای خرماییش که گوجهای بسته بود، به خالِ قهوهای کوچک زیر لاله گوش و به کُرکهای بوری که انگار از کمرش راه گرفته بود و دویده بود توی گردنش.
آب دهانم را که قورت دادم، نگاهم چرخید توی چشمهای سیاهش.
که سیاه سیاه هم نبود انگار. قهوهای بود. قهوهای سوخته. لبهاش نه بازِ باز بود، نه بسته بسته.
انگار میخواست چیزی بگوید و نه. مرز باریک سرخی بود میان خوف و رجا.
چادرش را سر کشید و رفت توی باجه. گوشی را برداشت. سکه انداخت و شماره گرفت. چه باید میکردم؟ میرفتم؟
میماندم؟ نگاهها داشت بیچارهام میکرد. رفتم تا ته کوچه.
رسیدم به خیابان. بعد به چهارراه. اما آن چشمهای درشت ترسیده و کرکهای بور و قهوه ایِ کوچک زیر لاله گوش از جلوی چشمم نمی رفت.
هر چه رفته بودم را برگشتم. دعا میکردم هنوز توی باجه باشد. که بود. داشت با کسی حرف میزد. ایستادم جلوی در. نگاهش که به من افتاد، به آدم پشت خط گفت «باشه. میبینمت.» تلفن را قطع کرد. دوباره سکه انداخت و الکی انگشتش را روی شمارهها سُراند.
گفت «کجا رفتی پس؟» گفتم «با منی؟» سر تکان داد و دهنیِ سیاهِ گوشی را چسباند به لبهاش. پرسید «خونتون تلفن دارین؟» گفتم «نه.» گفت «پس چیکار کنیم؟» چهکار باید میکردیم؟ دلم ریخت. گفت «فردا ساعت سه بیا همینجا.» گوشی را گذاشت و دوید بیرون.
من رفتم توی باجه. گوشی را برداشتم والکی سکه انداختم و شماره گرفتم وجای لبهاش را بوسیدم.
فردا و همه فرداها هم رفتم آنجا. آذر، گوشی را برمیداشت و با من حرف میزد. منی که ایستاده بودم پشت قاب های مربعی زردِ باجه که شیشه نداشت.
دیروز که برگشته بودم به محله قدیمی، دیدم باجه هنوز آنجاست. زنگ زده و رنگ پریده و قراضه. تلفن هم نداشت. رفتم تو. لای فحشها و شمارهها ویادگاریها، دنبال دست خطش گشتم. هنوز همانجا بود. با نوکِ کلیدش کنده بود که هیچ وقت تنهات نمیذارم مرتضا.خوب یادم است که بعدش، چند باری دهنی گوشی را بوسید و لُپ من خیس شد. آخرهای آذر بود و باد پورههای برف را میریخت توی یقهام...
#مرتضی_برزگر
🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
پرسیدم: « چند تا مرا دوست نداری؟ »
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید،
گفت: « چه سوال سختی »
گفتم: « به هر حال سوال مهمیه برام »
نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما
داشتیم صبحانه میخوردیم
کمی فکر کرد و گفت: « هیچی »
بلند بلند خندید. گفتم: « واقعا؟ »
آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم.
« واقعا هیچی دوستم نداری؟ »
گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که توو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم »
گفتم:ـ«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی »
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید.
گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»
شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم : « یعنی هزار تا منو دوست نداری ؟ » دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند.
گفتم : «این واقعا درست نیست. من این حجم از غصه رو نمیتونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی »
داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی میداد.
گفت: « نمی دونم واقعا. خیلی سوال سختیه » لپ هاش گل انداخته بود.
گفت: « شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب میدادم »
گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری ؟ » لبخند زد ...
چشم هام را گرد کردم و گفتم : « هان؟ »
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا میکردند.
نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب.
داشت نگاهم میکرد.
با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت : « هیچی »
پرسیدم: « هیچی؟ »
شانه اش را انداخت بالا. گفت: « هیچی دوستت ندارم » لب و لوچه ام را آویزان کردم.
گفت : « میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه » داد کشیدم : « هورا »
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا
پیش خدمت ها داشتند با هم پچ میزدند.
یکیشان آمد جلو و گفت: « قربان. اینطوری مردمو میترسونید » پرسیدم : « چطوری؟ »
آهسته تر گفت: « اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف میزنید »
به صندلی روبرویی اشاره کرد.
خالی بود ...
بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده،
سرد شده بود و نان ها خشک ...
خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت،
که همه چیز یادم افتاد ...
هشت سال گذشته بود...
#مرتضی_برزگر
💞🦋 @JomLax 🦋💞
تو که موهات، از زیر روسری سرخابیت، شره میکرد به انحنای غریب کمرت. تو که وقتی من را از دور میدیدی، انگشتهات را قلبی میکردی و میگرفتی نزدیک سینهات. تو که گفته بودی دوستت دارم و این پایانی بر همهی عاشقانههاست و من پرسیده بودم چقدر؟ تا کجا؟ گفته بودی تا انتهای این مسیر.
و اشاره کرده بودی به باریک و بیانتهای ولیعصر، که میرسید به تجریش، میرسید به دربند، میرسید به کوههای البرز، میرسید به افسانهای که در سینهکش برفی کوهستان تعریف کرده بودی که فریدون، ضحاک را در دماوند زندانی کرده و گفته بودی که از تنِ زخمی ضحاک، گناه میریزد به دنیا و گفته بودم که اگر من را زخمی بزنی، یا بزنند، از هر زخمی، خودت بیرون خواهی آمد. پاک. مطهر. زیبا.
و تو که خندههات، ناقوس همهی کلیساهای عالم بود، زنگها را برای من به صدا در آوردی و بعد هایده را زیاد کردی که میخواند «وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد» ، سیگارت را پوک زدی، دنده را چاق کردی، و راندی. همهی کوچهها را. همهی خیابانها را. همهی جادهها را تا رسیدیم به پیاپیچ بهاری جادهی چالوس که انگار موهای تو بود، وقتی از حمام میآمدی. و هر جا نگهداشتی برای خریدن سیگاری، آبجوشی، پفکی، تخمهای، گفتی اول ماچ.
که شیرینی لبهات نه کم بود نه زیاد. خدا نگهدارشان باشد. دندانهامان به هم میخورد از شوق بوسههای تند دزدکی. از هولِ بوق ماشین پشتی. از دلهرهی عبور کامیون از روبرو. سرازیری کندوان گفتی، ما از ضحاک هم گذشتیم حضرت دلبر. از گناه. شر. از آخر دنیا. گفتم من در همهی دنیاها به تو محتاجم. گفتی باز بگو. گفتم. بارها. رسیدیم به ساحل خزر. باران نرمی میآمد. روسریات را انداختی دور گردنت. باد میان موهات پیچید. دریا عطر تو را برداشت. خواندی: دست کبوترهای عشق واسه کی دونه بپاشه؟ گفتم من. گفتی ماچ....
حالا
به لب رسیده جان...کجایی؟
#مرتضی_برزگر
💞🦋 @JomLax 🦋💞