تقدیم به همسرم:
فرهادم و شعر می تراشم همه عمر
تا خنده کنی تو در تلاشم همه عمر
من از تو کمی بلند قد تر هستم
تا نزد تو سر به زیر باشم همه عمر
هدایت شده از روایت غزه | صالح غزهای
بنده فقط پول میفرستم برای خانوادم تا بتونن علوفه حیوانات رو بخرن تا زنده بمونن
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
https://iPorse.ir/6240028
@SalehGaza
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌷 صبح امروز؛ حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید «نوید صفری» از شهدای مدافع حرم
🔹️ قسمتی از وصیتنامه شهید صفری: «زیارت عالی و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزی یک مرتبه نصیبم نشد و بدانید هرکه ۴۰ روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. حتی یک عاشورا هم قیامت میکند با روضه ارباب از زبان مادر و خواهرش. انشاءالله شرمنده شما نباشم.»
💻 Farsi.Khamenei.ir
جوجه شیخ
🌷 صبح امروز؛ حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید «نوید صفری» از شهدای مدافع حرم 🔹️ قسمتی از وصیتنامه شه
فکر می کنم این وصیت نامه رو قبلا هم خونده بودم، اما این قسمتش تازه توجهم رو جلب کرد
ارادتم به این شهید از اون فیلمی شروع شد که از خدمتش توی کفشداری حضرت رقیه سلام الله علیها منتشر شد
از زبان همه ی شهدای این جنگ (اگر چه اصلا مثل اون ها نیستم)
مرا دنیا صدا می زد، بگو دیگر نمی آید
به کامم آرزویی از شما خوش تر نمی آید
همیشه آرزو کردم که همرنگ شما باشم
به رنگ آرزویم مرگ در بستر نمی آید
نخواه از من به غیر از سوختن با داغ جان سوزت
که کاری بیش از این از دست خاکستر نمی آید
سرم را می دهم تا سر بیاید دوره ی دوری
سر از پا تا که نشناسیم، دوری سر نمی آید
تو را با خون خود، با خون خود فریاد خواهم زد
از این حلقوم فریادی رسا تر بر نمی آید
عمره ی ماه رجب تمام شده بود و ما در مکه بودیم؛ یکی از نزدیکان برادرم امام کاظم علیه السلام به نام محمد به نزد من آمد و گفت: «عازم بغداد هستم، دوست دارم قبل از آن با ابالحسن (امام کاظم علیه السلام) خداحافظی کنم و تو هم با من بیایی.»
با او همراه شدم و برای دیدار برادرم راهی شدیم، برادرم در آن زمان در یکی از خانه های خود بود که در منطقه ی «حوبة» قرار داشت. کمی پس از مغرب به در خانه رسیدیم؛ در زدم. برادرم گفت: کیست؟ گفتم: علی هستم. برادرم همیشه آرام وضو می گرفت. گفتم: کمی زودتر. او نیز وضویش را زود تمام کرد و بیرون آمد. خود را به طرف او انداختم و او را در آغوش گرفتم و سرش را بوسیدم.
به او گفتم: برای کاری نزد تو آمدم؛ اگر به نظرت درست بود این توفیقی ست که خدا به من داده. اگر هم درست نبود طبیعی ست. ما اشتباهات زیادی می کنیم.
گفت: چه کاری؟
گفتم: محمد اینجاست و می خواهد با تو خداحافظی کند و راهی بغداد شود.
به من گفت: او را صدا بزن. دور از ما ایستاده بود. صدایش زدم و نزدیک شد و سر برادرم را بوسید. گفت: فدایت شوم، سفارشی به من کن.
فرمود: به تو سفارش می کنم که تقوای خدا را در رابطه با خون من رعایت کنی.
محمد گفت: هر کس هر نیت بدی درباره ی شما دارد، خدا همان را به سرش بیاورد. سپس شروع به نفرین کرد؛ نفرین هرکس که بدخواه او باشد. بعد هم دوباره جلو رفت و سر برادرم را بوسید و گفت: به من سفارشی کن.
برادرم گفت: سفارش می کنم که تقوای خدا را در رابطه با خون من رعایت کنی.
او نیز گفت: هر کس نیت بدی درباره ی شما دارد خدا همان کار را با او بکند. سپس مانند بار قبل بدخواهان را نفرین کرد و باز سر برادرم را بوسید و باز درخواست توصیه کرد.
برادرم باز هم گفت: سفارش می کنم که تقوای خدا را در رابطه با خون من رعایت کنی.
محمد این بار هم نفرین کرد هر کس را که بدخواه برادرم باشد. سپس از ما جدا شد. من به دنبال او رفتم که برادرم گفت: علی، سر جای خود بمان. من نیز همانجا ایستادم و او به درون خانه رفت. کمی بعد صدایم زد که درون خانه بروم. وقتی به داخل خانه رفتم، کیسه ی ای آورد که در آن صد سکه ی طلا بود. کیسه را به من داد و گفت: به محمد بگو که این سکه ها را برای سفرش استفاده کند. من کیسه را گرفتم و در گوشه ی لباسم گذاشتم. باز صد سکه ی دیگر به من داد و گفت: این را هم به او بده. کمی بعد صد سکه ی دیگر به من داد و گفت: این را هم به او بده.
گفتم: فدایت شوم، اگر نگرانی که او چنین کاری که گفتی با تو کند، چرا برای کشتن خود او را یاری می کنی؟
برادرم گفت: وقتی من با او صله ی رحم کنم و او رشته ی خویشاوندی را پاره کند، خدا نیز رشته ی عمرش را پاره می کند. سپس پارچه ی بالشی به من داد که در آن سه هزار سکه ی نقره ی صاف و سالم بود. فرمود: این را هم به او بده.
از خانه بیرون آمدم و صد سکه ی اول را به محمد دادم. محمد به شدت خوشحال شد و برای برادرم دعا کرد. کیسه ی دوم و سوم را هم به او دادم. او آنقدر خوشحال شد که گمان کردم باز می گردد و به بغداد نمی رود. آن سه هزار سکه ی نقره را نیز به او دادم. محمد راه خود را گرفت و به بغداد رفت. او در بغداد به نزد هارون رفت و او را خلیفه خواند و به او سلام کرد. او به هارون گفت: گمان نمی کردم که روی زمین دو نفر خلافت کنند؛ تا اینکه دیدم مردم موسی بن جعفر را خلیفه می خوانند و به این عنوان به او سلام می کنند. هارون به پاس این خبر مهم، صد هزار سکه ی نقره برای او فرستاد. اما خدا محمد را دچار بلای خفگی کرد، طوری که نتوانست پیش از مرگ، یک سکه از آن صد هزار سکه را به چشم ببیند و یا با دست آن را لمس کند.
ترجمه ی خاطره ای از جناب علی بن جعفر، برادر شهید امروز
(تغییراتی اندک در متن و محتوا اعمال شده)
این مرد محمود درویش نام دارد
از شاعران مشهور معاصر عرب
او از دغدغه مندان نسبت به مسئله ی فلسطین بوده
به قصد تقویت زبان عربی این شعر را گوش دادم
انگار نگاه منعکس شده ی او در شعر کمی تأمل برانگیز بود
برای همین چندین بار دیگر به شعر گوش دادم و به آن فکر کردم
ما انسانیم
ما حتی انسان های قاتل را هم انسان می بینیم
ما مردم عادی به دنبال جنگ و دعوای بی خود و بی جهت نیستیم
او از این موضع شعر سروده
اما آیا ما نیز پدیده ی کفار هار هم عصر خود را این زاویه ببینیم؟
شاید نگاه بسیاری از ما ساده دلان تا مدتی قبل همین بود
اما ما دیگر آن انسان های سابق نیستیم
ما حداقل فهمیده ایم که انسان های بی پدر و مادری که به خاطر پول و قدرت هزاران پدر و مادر و زن و فرزند را می کشند، می توانند به عشق همان پول و قدرت مادر خود را نیز در اتاق گاز خفه کنند.
حال نوبت این است که بیشتر بفهمیم؛ وقت زیادی نداریم. ما باید بفهمیم که نه با خود قاتل، و نه با فرزند یک قاتل، بلکه حتی با فرزند کسی که با آنها همدل است نباید سر یک میز و صندلی نشست. چرا که ممکن است یک وقتی در دام عشق بیفتیم.
متاسفانه کار ما در حال حاضر از میز و صندلی گذشته
ما با چپاولگران خونخوار زمانه ی خود هم سفره ایم
ما دقیقا از همان اقتصادی ارتزاق می کنیم که آنان سفره اش را روی این همه خون پهن کرده اند.
ما هنوز امتداد این سفره را که به دورهمی شبانه ی خون آشامان می رسد نمی بینیم.
در کودکی و در دوران مدرسه، گاه بچه های خلافکار مدرسه یک بازی کثیف جدید راه می انداختند؛ یک کار زشت را شروع می کردند و آرام آرام پای همه به این بازی کثیف باز می شد. معمولا بچه مثبت ها روحشان هم خبر نداشت که چطور به اینجا رسیدند. آنها خیال می کردند که دارند یک کار لذت بخش را به تنهایی انجام می دهند. نمی فهمیدند که آنها تنها نیستند و این یک بازی همگانی ست.
گویا شیرینی این بازی چشم ها را کور کرده
گویا این سفره ی طولانی آنقدر رنگارنگ است که هیچ کس فرصت توجه به ابتدای آن را ندارد.
کشور ما کشور دوستداران امیرالمومنین است و این سفره سفره ی معاویه؛ ما بیکار ننشسته ایم و یکدیگر را از نوشیدن نوشابه ی سر سفره ی معاویه منع می کنیم! نهی از منکرمان قبول باشد. اما توقع این است که اگر حکم جهاد نداریم تا شکم صاحب سفره را بدریم، لااقل سفره را به هم بزنیم.
مرحبا به جوانان یمن که تا می توانند ظرف های غذای این سفره را با لگد واروونه می کنند.
هدایت شده از نجوایِیکطلبه؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی ِ شما هم شد ؛ ببینید حتما . .
لباس تازه
جهانِ یکسره بتخانه، دین تازه مبارک
نماز جمعه ی نصر است این نماز مبارک
نوشت آیه که ویران شده است خشکی و دریا
اثرگذار شد آن شعر اعتراض مبارک
دعا کنیم چنین جمعه ای خیال نباشد
شروع راز و نیاز از همین نیاز مبارک:
دعای ندبه ی ما تحت قبه بلکه بگیرد
به حق وعده ی زیبای آن فراز مبارک
که گفت: روی زمین می زنی تو پرچم نصری
فدای آن وزش سرخ و اهتزاز مبارک
به دست خویش گرفتار خود شده است جهانی
نجاتمان بده ای دست چاره ساز مبارک
سپید بخت جوانی که پیش مرگ تو باشد
کفن، خضاب! شهادت؛ لباس تازه مبارک
احمد بیاتانی
رود است که موج موج باید برسد
نصر است که فوج فوج باید برسد
فرعون! به خون تو چه تشنه ست این رود
ظلم تو فقط به اوج باید برسد
احمد بیاتانی
بی بی سی گفت: اگر خری رأی بده
گُل خورد! شما تاج سری، رأی بده
با نامزد سابق اگر خوش نگذشت
این بار به کِیس بهتری رأی بده
.
نه برای قدرت نمایی می جنگند
نه برای خنک کردن دل
آن ها مردانی هستند اهل درد
درد کودکان وحشت زده
درد آرزو های به مسلخ رفته
درد مستضعان بی فریادرس
المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان الذین یقولون ربنا أخرجنا من هذه القریة الظالم أهلها و اجعل لنا من لدنک ولیا و اجعل لنا من لدنک نصیرا
اهل درد هنوز امیدوارند:
گر نگاهی به ما کند زهرا
درد ها را دوا کند زهرا
عاشقان حضرت منصوره بیش از هر کسی مشتاق نصرت مستضعفان اند
فکر و ذکر آنان این است که خود را برای نصرت منجی مستضعفان و منتقم حضرت زهرا آماده کنند
و نصرتی معدة لکم
دوران را، روزگار را گم کردم
خود را، پروردگار را گم کردم
از آغوشت گریختم صدها بار
اما راه فرار را گم کردم
احمد بیاتانی
باید به یاد آورد که همان 13 موشک عین الاسد هم سوختی در مخزن نداشت تا وقتی که ما با همین دست هایمان مشت مشت مخزن هایش را پر کردیم
باید وصیت نامه ی حاج قاسم را به یاد آورد که گفت نیرو های مسلح را برای دفاع اکرام کنید
باید به یاد آورد که همان 13 موشک کاری کرد که هفتاد سال کسی جرأت آن را نداشت اما امروز جوانان عراقی چند وقت یک بار آن را تجربه می کنند.
این جرأت را ما به خرج دادیم. این جرأت را همان پیرمردی به خرج داد که در تلوزیون گفت: ما با آمریکا می جنگیم. حتی با دندان! هرچه می خواهد بشود...
هنوز دو به شک هستم
امروز چه تعداد از ما جرأت جنگ داریم؟
وحشت سخیف و البته موهوم دست یافتن به سعادتی مثل سعادت غزه، قوه ی ادراک چند نفر از ما را هنوز از کار نینداخته؟ چند نفر از ما می فهمیم: حتی کودکان نیز می توانند انسان وحشت زده را لگدی بزنند و فرار کنند؛ نیازی به به اصطلاح ابرقدرت ها نیست...
امیدوارم این بار هم به بهانه ای بلوار هایمان پر از مرد و زن و پیر و جوان شود؛ شاید جنازه ای معطر، و شاید حتی همین جگر هایی که امروز آتش گرفتند و شاید همان خبری که اینقدر آتش با خود داشت.
امیدوارم باز هم چهل میلیون انسان فریاد بزنند: همرزمان حاج قاسم، با خیال راحت موشک هایتان را شلیک کنید. هر اتفاقی افتاد ما پایه ایم. پایه ی پایه...
آن وقت است که تازه دو زاری آن حرامزاده ی قمار باز می افتد که با مردمان پر دل و جرأت طرف است؛ آن وقت است که می فهمد قمار را باخته و مثل سگ می ترسد. آن وقت است که از پنجاه نقطه ی اساسی یکی را هم نمی زند. آن وقت است که جواب 300 شلیک را با «ریز پرنده» می دهد.
سوخت موشک کم امکاناتی نیست
بر ما «فرض» است که بخیل نباشیم.
فرموده اند: تحرکوا باسم الله الی الامام
صدایش را هنوز به خاطر دارم
به قاتل بزدلش می گفت: پشت مردم غزه را خالی نمی کنیم؛ مهما کانت التضحیات
یعنی: قربانی این کار هر چیز و هر کس که می خواهد باشد...
فقط برای مدتی غلاف کن سلاح را
فقط کمی امان بده، بإیستان سپاه را
دوباره گرگ قصه با لباس میش آمده
دوباره برگزیده نقش یار خیرخواه را
خدا به تیغ ما نوید انتقام می دهد
بریز دور قول قاتلان روسیاه را
به شیرخواره ی تو هم یزید تیر می زند
بیا بگیر انتقام طفل بی گناه را
نبرد یک به سی هزار تن؟ خدا نیاورد
بیا نبر ز یاد روضه های قتلگاه را
به دست توست سرنوشت داستان؛ چه می کنی؟
اگر خدا خداست، انتخاب کن سلاح را
احمد بیاتانی
هر جا باشم در انتظارت هستم
هرجا بروم هنوز یارت هستم
در تابوتم عطر خوشی پیچیده
انگار دوباره در کنارت هستم
احمد بیاتانی
و نصبر منکم علی مثل حزّ المدی
و وخز السنان فی الحشا
آنچه با ما می کنید،
مثل این است چاقویی به دست گرفته باشید و اعضای ما را ببرید
مثل این است که نوک نیزه تان در شکم ما فرو رفته باشد
و ما صبر می کنیم
یؤلمنی ما یؤلمهم
و یحزننی ما یحزنهم
هر دردی را که آن ها حس کنند، بر من نیز وارد می شود
هر چیز که ناراحتشان کند، مرا هم ناراحت می کند
***
تازیانه زدند
دختر پیامبری صاحب شریعت را
که در شریعتش شرابخوار را تازیانه می زنند
به فرمان یک شرابخوار!
شاید زیر چادر گریه می کرد:
دین جدیدی که شهادت راستگویان را معتبر نمی دانست
داغ نشاندند
بر دل جوانمردی که بر دلشان داغ ها نشانده بود
و هنوز داغ های بسیاری بود که می توانست بر دل دودمانشان بگذارد
و یا حتی می توانست دودمانی به جا نگذارد
شاید در خلوت گریه می کرد:
زخمی که بر تن مادری مظلوم جا خوش کرده بود
و زخمی که جایش بر شاهرگ بی مروتان مست خالی بود
و در این میان یک نفر بود که همه ی این ها بیش از همه او را می آزرد
او که همه ی این خوبان ستمدیده پاره هایی بودند از وجودش:
إنهم منی و أنا منهم