مطالب امروز جزو گامهای ۱۹و۲۰هست
اما چون هنوز بعضیا رو میبینم که به نماز اول وقت مقید نشدن هنوز
لازم میدونم که زودتر این بحث رو بگم ✅
⛔️
اما فعلا جزو گام حساب نکنین
به عنوان یه نکته بیان میکنیم
شاید یکم در نگاه اول بحث امروز ترسناک به نظر برسه
اما دونستن این احادیث جدی، برا یه تلنگر ضروریه ⛔️
↩️پیامبر یه حرف خیلی جدی رو بدون هیچ تعارفی در این حدیث گفتن :
💠🌀فردای قیامت شفاعت من شامل کسی که نماز رو به تاخیر بیندازد نمیرسد "🔴
⛔️ببینین ما فعلا کار با نماز نخونا نداریم
حرف ما ،سر خودمون هست
ماهایی که نماز میخونیم اما با تاخیر 🔅🔆
⚠️این یه هشدار بدون تعارف هست
این حدیث خیلی تندی هست 💯
💟پیامبر رحمت اللعالمین است،دلش نمیاد که بدون بچهاش بره بهشت
⛔️خیلی براشون سخته که شیعه ها رو رها کنن روز محشر
⚠️اما تو این حدیث بدون تعارف داره میگه شفاعت نمیکنم این دسته رو.
اصلا داریم که پیامبر میفرمایند
💟شفاعت ما ذخیره شده برای شیعیانی که گناه کبیره دارند
یعنی چی؟‼️
یعنی کسی که گناه غیبت رو کرده باشه شامل شفاعت میشه
اما کسی که نماز رو به تاخیر بندازه شفاعت شاملش نمیشه✅
این خیلی حرف سنگینی هستا✨✨
نمیخوام قبح گناه غیبت رو بشکنم
نه ....❌
اما میخوام بفهمین که چقدر تاخیر انداختن نماز زشت و بی ادبیه
که تا این حد پیامبر خدا ناراحت میشن ✅
دیگه زشته که اعلام کنیم
و قبح گناه به این بزرگی رو بشکنیم ❌
رسما داره صدای اذان رو میشنوه
⛔️اما میگه هنوز وقت زیاده
⛔️الان سر خدا شلوغه بزار خلوت تر بشه 😒
⛔️الان اگه بخونم ،میگن چقدر تو امل هستی
⛔️الان کار دارم
⛔️الان ………
⛔️الان…………
رسما بهتون بگم که همه این "الان ها "دسیسهء شیطان و هوای نفس هست
وسلام ⛔️
یه حرف خودمونی بزنم ،بین خودمون باشه✅
⛔️ماها داریم خودمون رو محروم میکنیم از نعمت های خدا
خودمون رو محروم میکنیم از بهشت
نشه که روز حسرت بگیم "خودم کردم که لعنت بر خودم باد "
نگی نگفتم⛔️
پیامبر می فرمایند :بیشترین ناله جهنمیان مال امروز و فردا کردنشون هستⓂ️
همون تنبلی خودمون⛔️
اذان الان میگن ،تو تنبلی نکن به بهانه های مختلف
زرنگی کن ،بدو برو سمت نماز
اگه جماعت بود که با سرعت ۱۰۰کیلومتر برو وصل شد
✅اگه جماعت هم نبود خودت یه گوشه خلوت کن 💟
نمیخواستم اینقدر زود برم سراغ این احادیث جدی❌
چون هنوز زمینه سازی نشده بود برا فهم بیشترش
اما مطالب فرستاده شده تو pvخیلی جدی تر از این حرفاست
ترسیدم دیر بشه⛔️
یک روز هم یک روز هست ✅
دیگه حالا بقیه احادیث جدی تر رو گذاشتم موقع خودش میگم ✅
دیگه با این حساب کسی نباشه که نماز رو به بهانه به تاخیر بندازه
دیگه اینجا دو چندان ضرر میبینها ،چون الان دیگه میدونین جریان چیه⚠️
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
اللهُمَّ صَلّ علی مُحَمَّد و ال مُحَمَّد
و عجّل فَرَجَهُم
التماس دعای فرج و شهادت
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
namaz.03.mp3
3.64M
✨ #فایل_صوتی_نماز 3
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣نماز؛ آینه شخصیت شماست؛
هرقدر درنماز،تمرکز و آرامش بیشتری داشته باشید
خارج از نماز هم ، همانقدر آرام و شاديد.
💗نماز،قلب رو از تعلق رها میکنه
از دست ندین👌
🌀وعده گاه منتظران شب چهارشنبه زیارتی مخصوص جمکران .
🌸🍃ای کاش یک سه شنبه شبی قسمتم شود در راهِ جمکران سر راهی ببینمت
Shab3Fatemieh1-1397[09].mp3
2.47M
#نجوا با امام زمان (عج)
( بر در خیمه رسیدیم و ندیدیم تو را )
با نوای: حاج مهدی رسولی
🕌اونایی که عاشق حضرتن اگه هم دستشون از مسجد مقدس جمکران کوتاهه به خاطر فاصله
👈🏻 ولی تو خونه خودش ی نماز امام زمان عج رو میخونن و میگن آقا فاصله با جمکران نمیتونه منو از شما جدا کنه...👌🏻✔️
#نماز آقا امام زمان (عج)
💠دو رکعت نماز به نیت امام زمان ( عج) می خوانی ، و در هر رکعت یک حمد و یک توحید باید خوانده شود .
🔰موقع خواندن حمد هنگامی که به " اِیّاکَ نَعبُدٌ و اِیّاکَ نَستَعین " رسید باید آن را ۱۰۰ مرتبه تکرار کند .
ذکر های رکوع و سجود نیز باید هفت بار خوانده شود .
در رکعت دوم نیز به همین کیفیت می باشد .
♻️پس ازپایان نماز تسبیحات حضرت زهرا (س) خوانده شود .
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۸۱
رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...
- اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟
چشم های پف کرده ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمی اومد ...
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ..
سعید با تعجب بهم خیره شد ..
- روز عاشورا ... خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟ ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی کرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ...
بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز 9 نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...
ساعت 10 دقیقه به 11
گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ...
شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
چند لحظه مکث کردم ..
- شرمنده به جا نمیارم ... شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...
ساعت 10 دقیقه به 11 ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...
ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ..
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ..
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...
- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ..
پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم دوباره وجودم آتش می گرفت. من امامم رو تنها گذاشته بودم ...
♻️ادامه دارد...
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۸۲
همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم. روز سوم بود توی این سه روز قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم. نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب؛ هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست.
- تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی.. یا از اونهایی که ...
روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند؛ ظهر نشده بود سر در گریبان زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار برای خودم روضه می خوندم؛ روضه حسرت ... که بچه ها ریختن توی حسینیه دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون؛ زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... نه انرژی و قدرتی داشتم نه مهر سکوتم شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد، زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد.. توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم..
- خدا ...
مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست.. هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم.. امید تازه ای وجودم رو پر کرد. بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام تند تر می شد. سراب و خیال نبود. جوانی بالای بلندی ایستاده بود. با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد.
- سلام ... خوش آمدید ...
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ..
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...
صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ..
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ..
ـ مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
♻️ادامه دارد..