📙گنجی که دیگران بهره اش را برده اند
🔰این یک فاجعه فرهنگی است که جرج جرداق مسیحی ، عمری قریب به٤٠ سال در شناخت نهج البلاغه و مولا امیرالمومنین علیه السلام بگذراند، و دویست مرتبه این کتاب شریف را بخواند
✳️یا ابن ابی الحدید سنّی معتزلی درباره خطبه ٢٢١ بنویسد : از روزی که این خطبه را یافتم تا کنون که پنجاه سال است، حدود ١٠٠٠ بار آن را خوانده ام و هر بار ترس، ارزش و پند پذیری تازه ای بوجود آمد.
📝و 20 جلد کتاب در شرح نهج البلاغه بنویسد ولی دوستان و شیعیان مولا و خصوصاً اکثر اصحاب ارشاد و منبر و هدایت ، حتی یک بار این کتاب را کامل و با علاقه و دقت نخوانده باشند.😕😔
وا اسفاه! انّا لله و انّا الیه راجعون!
🌴#کلمات_قصار_نهج_البلاغه
🌹#حکمت_شماره_141
✨قِلَّةُ الْعِيَالِ أَحَدُ الْيَسَارَيْنِ.✨
امام(عليه السلام) فرمود:👇🏻
کمى عائله يکى از دو آسايش است.
شرح و تفسير ج-۱۳👇🏻
➰يکى از طُرُق آسايش➰
🕊امام(عليه السلام) در اين کلام نورانى اشاره به واقعيتى درباره آسايش خانواده ها مى کند و مى فرمايد:
👈🏻 «کمى عائله يکى از دو آسايش است»;
⚡️(قِلَّةُ الْعِيَالِ أَحَدُ الْيَسَارَيْنِ).⚡️
🔰انسان در دو حالت از نظر زندگى مادى در آسايش است:
✅نخست اين که مال و درآمد فراوانى داشته باشد که جوابگوى عائله او باشد، هرچند عائله اش سنگين به نظر رسد و راه ديگر اين که اگر درآمد او اندک است افراد خانواده او نيز کم باشند تا به زحمت نيفتد.
🔷 اين در واقع تسلى خاطر براى کسانى است که فرزندان کمى دارند و از کمى فرزندان رنج مى برند مثل اين که در ميان مردم معمول است که اگر کسى خانه کوچکى داشته باشد به او مى گويند غمگين نباش مشکلات تو کمتر است;
⬅️هر که بامش بيش برفش بيشتر.
اين سخن شبيه چيزى است که در کتاب «ادب الکتاب» آمده است که مى گويد:
🌸«اَلْقَلُم أحَدُ اللِّسانَيْنِ وَالْعَمُّ أحَدُ الاَْبَوَيْنِ وَقِلَّةُ الْعِيالِ أَحَدُ الْيَسارَيْنِ وَالْقَناعَةُ أحَدُ الرِّزْقَيْنِ وَالْهَجْرُ أَحَدُ الْفِراقَيْنِ وَالْيَأْسُ أَحَدُ النَّجْحَيْنِ;🌸
💢 قلم يکى از دو زبان و عمو يکى از دو پدر و کمى عيال يکى از دو آسايش و قناعت يکى از دو روزى و قهر کردن يکى از دو فراق و مأيوس شدن يکى از دو پيروزى است».(1)
🌀در اين که آيا اين سخن امام(عليه السلام) تشويقى بر تحديد نسل به هنگام محدود بودن درآمدهاست يا نه اختلاف نظر است.
💠بعضى معتقدند که اين کلام حکيمانه ناظر به مسئله تحديد نسل است و جامعه اسلامى را دعوت مى کند که در صورت کمبودها، مواليد را کنترل کنند مبادا به زحمت بيفتند، در حالى که جمعى ديگر عقيده دارند اين جمله چنين مفهومى را ندارد،
💥 بلکه تنها بيان واقعيت است و تسلى خاطرى است براى کسانى که فرزندان کمى دارند و از آن رنج مى برند. درست مثل اين که هرگاه کسى مرکبى نداشته باشد به او مى گويند:
❄️ نداشتن مرکب سبب آسودگى از هزينه هاى مختلف آن است.❄️
(1). مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 122 .
حجاب یعنے:
در این بازار داغ دین فروشے
هنوز خدایی هست
که برای او
تیپ میزنم
مداحی آنلاین - عفت و حجاب حضرت زهرا - حجت الاسلام رفیعی.mp3
1.95M
♨️عفت و حجاب حضرت زهرا (س)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #رفیعی
#چادرانه
هر جا سخن از حجاب است بوی بهشت عجیب می وزد !
#بانوی_چادری!😍
❣چادرت .....
همان همرنگ ترین به خانه خداست😌
او گرچه سیاه است !
ولی
رنگین کمانی 🌈 از رنگ های حیا و نقوش در او آرمیده اند ..
رنگ نجابت👌
نقش متانت👌
تذهیب حیا👌
آری تو مینیاتور #عفت و #وقاری 😌
و تو هنرمندانه هنر او را به نمایش میگذاری😍
واین #چادرانه_ایست بر وزن #عاشقانه !
برای چادرت .....
که بدانی
لمس تار و پودش #رزق_وضو دارد !
و بدانند که مبتلا تری به او....
و مشتاقانه عاشق شده ای به شمیم سیاهش...
#بانوی_چادری!😍
چادر علاوه بر اینکه #مصونیت است،
#محبوبیت است نزد خدا 😉😌
و بدان #چادرت می ارزد به یک نگاه رضایت ِ یوسف زهرا "سلام الله علیهما"
قدر بدان و سرت را بالا بگیر و همچنان در حفظ این #عاشقانه که یک سبک زندگیست، بکوش..😌
#چادرانه_یک_سبک_زندگیست❣
🎀
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۸۳
- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...
ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ...
مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام می کرد ... اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...
ـ جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ..
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ...
از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
ـ چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ..
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...
چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ..
جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ...
دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...
از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ..
♻️ادامه دارد...
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 #قسمت_آخــــــر
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ..
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ..
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ..
ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ..
ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم.
پایان
شادی روح نویسنده رمان نسل سوخته، شهید طاها ایمانی صلوات🌹
خــــــ❤️ــــدای مـــن
دســت و بالـم از
حـــرف خالـی اســت
هـرچه هســت تـویی
و تــو حــرف نـداری...
یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
💟سلاااام دوستان
صبحتون منور به انوار الهی✨
▫️شب زنده دار و سحر خیز باشید▫️
💠حدیث داریم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند : « اَشرافُ أُمَّتی أصحاب اللّیل » ؛ « اشراف امت من نـماز شب خـوان ها هستند . »
🌻در دنـیا اشـراف چـه کـسانی هستند؟ آنهایی که خانه ی دو هزار متری دارند و ریاست و ماشین چه و چه ... به اینها می گویند اشراف مملکت ، اما در قیامت ، اشراف آن کسانی هستند که نماز شب خوان هستند. 👌
🌸🍃الان شب ها بلند است خودتان را عادت بدهید که شب ها زودتر استراحت کنید تا سحرها بلند شوید.