#داستان ؛ نذر ظهور
روی صندلی زیر آفتاب🌞 نشسته بود
و تندتند برای سلامتی امام زمان
و زائرهای کربلا صلوات📿 میفرستاد.
میگفت ثواب صلواتها نذر ظهور آقاست.
گفتم: لااقل برو تو سایه ☁️بشین!
آهی کشید و با بغض گفت:
" مگه تو کربلا سایه بوده؟ "😔
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
#داستان؛ روضه به نیت فرج
سرباز🥷 دشمن از دور با تعجب نگاهش میکرد.
اباعبدالله خم شد و
چیزی از روی زمین برداشت.
بوسید💔 و به چشم گذاشت.
دوباره خم شد، چیزی را برداشت
و بوسید...
سرباز گفت: «شاید ورقهای🔖 از قرآن باشد.
اما قرآن در میدان کارزار چه میکند؟» ساعتی بعد به همانجا رفت.
به جای قرآن، دستان🏴 بریدهٔ علمدار را دید.
ايْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلآءَ
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
#داستان؛ روضه به نیت فرج
نازدانه🍃 در خرابه
دلتنگ بابا بود و گریه 😭میکرد.
جعبه را آوردند.
با بیتابی گفت: 😢«من غذا نمیخواهم!»
یکی داد زد: «پارچه را کنار بزن!
مقصود تو همانجاست...»💔
#شهادت
#حضرت_رقیه سلامالله علیها
اَيْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلآءَ
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️
@jz_resane