✨️بسمهتعالی
💠خاطره ابراهیم
#قسمت_دوم
خنکای آبی که به صورتم پاشیدم هم از گیجی و تحیرم کم نکرد.
تلویزیون را روشن کردم؛ شبکه خبر، اطلاعرسانی، نیروها مشغول جستوجو، افکار بد، دلهره و تشویش.
پدرت در اوج دلواپسی و سردرد، تلویزیون را خاموش کرد.
-چرا خاموشش کردی؟
-اعصابم خُرد شده. نبینیم بهتره.
-آخه یه وقت پیداشون میکنن...
-خانم! میگه سقوط، احتمال زنده بودن کمه.
-توکل به خدا دیگه، امیدوار باشیم. حالا بیا شام بخوریم.
ساعتی گذشت، دلم بیتابی میکرد و انگار تو، تشویش مرا حس میکردی؛ میفهمیدم که گوشهای چمباتمه زدی.
علیرغم میل پدرت، دوباره تلویزیون را روشن کردم، باز اعتراض کرد:
-چی میخوای ببینی؟!
-ببینم چی شد بالاخره!
هم حواسش به تو بود، هم نگرانی نمیگذاشت خبر بگیرد؛ حتی گوشی را به کناری انداخته بود. خواهرت را صدا کرد:
-بابا بیا یه چایی بریز بخوریم و بخوابیم!
گویی دلش میخواست این شب سخت و پر انتظار، زودتر سحر شود.
خوابیدیم یا شاید خودمان را به خواب زدیم. تا صبح مدام چرت زدم و با دلواپسی از خواب پریدم. موقع نماز صبح، بلند شدم که وضو بگیرم. پدرت دیگر تاب نداشت، سراغ تلویزیون رفت تا ببیند چه خبر است اما هنوز... هیچ!
نماز خواندم، دعا کردم و در رختخواب خزیدم. پتو را روی تو کشیدم و چشمهایم را بستم.
مشوش بودم ولی با شرایطی که داشتم دیگر توانی برای بیداری نبود. ساعت هشت و بیست دقیقه صبح، ناگهان چشم باز کردم. برخاستم، پدرت رفته بود سر کار. تلویزیون را روشن کردم و دیدم که پارچه سیاه، گوشه تلویزیون دارد دهنکجی میکند. مزه دهانم تلخ شد، انگار ویارم به شیرینی بالا زده باشد و حالم را بد کند. چشمهایم نمیتوانست از قاب جادویی بد خبر، دیده بگیرد؛ فقط توانستم سکوت حزنانگیز خانه را با آهی عمیق بشکنم.
هنوز متعجب و سرگردانم. چه شد و چرا اینگونه...؟!
ولی میدانم هر چه بود سالها بعد وقتی بزرگ شوی در کتاب تاریخ میخوانی، مردی بود که تا بود، هیچکس قدرش را ندانست جز آسمان بارانی ورزقان.
پسرم هر واقعهای برای آدمهای گوناگون، خاطرات مختلفی دارد تا بعدها برای عزیزانشان تعریف کنند و بگویند، تو یادت نمیآید.
روزی برایت خاطره ابراهیمی را خواهم گفت که آتش، برایش گلستان نشد و چون پروانه پر کشید. روزی برایت از ابراهیمی خواهم گفت که مظلومیتش، دل پیر فرزانهمان را سوزاند. روزی برایت از مردی میگویم که خدماتش را بعد از رفتنش، دیدیم. روزی برایت میگویم که دلم بیشتر برای تو و #فرزندان_ایران سوخت که زمانهاش را درک نکردید.
این روزها به پدرت میگویم هر یک بار که دلم برای #رئیسی_عزیز میسوزد، ده بار برای خودمان شعله میکشد که لیاقت بودنش را از کف دادیم و خدا او را برای خودش برداشت.
و چه خوب خریداری است خدا.
۱۴۰۴/۰۲/۳۰
✍️🏻میم.صادقی
#شهید_جمهور #خاطره_نویسی
@Noon_vaal_ghalam
@jz_resane