eitaa logo
تبلیغ نوین
4.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
73 فایل
اداره تبلیغ در رسانه ها و فضای مجازی زیر نظر معاونت تبلیغ و امور فرهنگی است. http://payamenashenas.ir/asemani لینک ناشناس جهت ارسال انتقادات و پیشنهادات https://eitaa.com/joinchat/2408186780C7829e5411b لینک دوره ها
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 💠آفتاب، بی‌رمق خودش رو به داخل اتاق کشونده بود. ازاین پهلو به اون پهلو می‌شد و می‌خواست تو جنگ با آفتاب برنده باشه اما می‌دونست میدون رو واگذار کرده. چشماش رو مالید تا خواب از سرش بپره. همین که چشماش رو بازکرد با دیدن قاب عکس روی طاقچه که جمال زیبای پدر توش نقش بسته، گل از گلش شکفت. -بابا! دیگه امروز بهش می‌گم، صبرکن الان خودش میاد. -اگه قبول نکنه چی؟! -یواشکی می‌رم، اصلاً این‌جوری تو عمل انجام شده قرار می‌گیره. -نه! دلش می‌شکنه باید راضیش کنی. -چشم بابا همیشه مشاور خوبی بودی و هستی. تو همین فکرها بود که در روی پاشنه‌اش چرخید و صدای قنج قنجش بلند شد. نرجس‌خاتون وارد اتاق شد و گفت: -علی‌آقا بیداری؟ پاشو مامان، مدرست دیر می‌شه‌ها؟ بعد هم رفت دنبال جور کردن بساط صبحانه که میانه راه، علی گفت: -سلام مامان یه لحظه بیا کارت دارم. بلند شد، نشست و چهارزانو زد. نرجس خاتون گفت: -بسم الله! چی شده مامان اول صبحی؟ چشمای نرجس خاتون به چشمای نگران علی دوخته شد که دُودُو می‌زدن. عرق، رو پیشونیش نشست و با مِن‌مِن شروع به حرف زدن کرد: -مامان... مامان... -جانم بگو -می‌خوام یه حرفی بزنم شما رو به جون حضرت زهرا (س) قسم، مخالفت نکن. -چی شده مامان، بگو ببینم چی می‌خوای بگی؟ - مگه امام حسین (ع)، علی‌اصغر شش ماهش رو فدانکرد؟! مگه حضرت قاسم، سیزده سالش نبود؟! من که پونزده سالم شده، می‌خوام برم جبهه! نرجس خاتون چیزی نگفت، قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش سُر خورد و دامن‌‌ گل‌گلیش رو خیس کرد، آب دهانش رو فرو برد، نفس عمیق کشید و گفت: -باشه مامان، توهم برو... هممون فدای اسلام و امام خمینی. ❤️این‌بار چشمای علی برق زد و لب‌هایش کش آمد... ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ روزگار تنهایی مولا فرا رسیده و علی تنهاتر از همیشه، بی‌یارتر از هر‌زمان و مظلوم‌تر از هر مظلومی‌ست. خدایا! پناه بی‌پناهان تویی، ملجأ مظلومان تویی. نپسند مولایم (عج) تنها بماند.😔 دو پاره شدن امت پسرعمویش، به‌دست فراموشی سپرده‌شدن وصایای رسول‌الله (ص)، درب نیم‌سوخته خانه، میخ آهنی و گداخته‌ی درب، ناله‌ی جان‌سوز پاره‌ی‌تن نبی در میان درودیوار که فرمود: "فضه مرا دریاب". الهی! دستم را بگیر که مبادا برای آتش نابه‌جایی هیزم بیاورد. پایم را میخ‌کوب کن، نکند به خانه‌ی ولایت حمله‌ور شود یا در کم‌رنگ‌کردن نور ولایت قدمی بردارد.💔 دستان بسته با ریسمان را بنگر که غلاف شمشیر، دستان آسمانیِ زهرا را از آن جدا کرد. یارب! مرا چنان تربیت کن که دست ولایت را به بیعت بگیرم نه به طنابِ گناه ببندم. 😢 گریه‌های شب‌وروز فاطمه که طاقت از اهل مدینه ربوده بود، پناه بردنش به بیت‌الاحزان، خانه‌به‌خانه‌ سراغ مهاجرین و انصار رفتن و بی‌جواب ماندن! پروردگارا! آن‌گونه پرورشم بده که گریه‌های فاطمه را بفهمم و در لبیک به امیرم تردید نکنم.🤲 داغ سنگین و پرشراره‌ی امّ‌ابیها در تنهایی علی و اینک غایت تنهایی او را تنها چاه می‌فهمد و بس! الهی! روزی را نیاور که مولایم از تنهایی به چاه پناه ببرد و من در دین‌داری آن‌قدر سست باشم که استواری چاه بر عقاید سست من بخندد.😭 ادامه دارد... ✍️🏻بتول اکبری‌زاده‌درجوزی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
23.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱راه بـندگی🌱 روایـتی از بانوی طلبه مهندس ✍به قلم: سیده زینب فقیهی 🎙باصدای: زهرا یزدان‌پرست 📝ویراستار: میم.صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
23.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱راه بـندگی🌱 💠 جایی شبیه بهشت 🔹درس خواندن در حوزه یک عبادت است. همه افرادی که وارد حوزه شده‌اند نشانه‌ای دیده اند. 🔸آن نشانه را دنبال کردند و در مسیر نورانی گام گذاشتند. 🔹چه بسیار بانوانی که در مقاطع مختلف تحصیلی و در مقام و منصبی نشانه خود را در حوزه یافتند. 🔸تو هم نشانه خود را پیدا کن و ستاره شو. 👇🏿 https://www.jz.ac.ir/ کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیهادرایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
راه نجات🍃 -اَه از این مدرسه... مثل مکتب‌خونه‌های عهد دقیانوسه... آخه چرا ما باید اینقدرررر از همه عقب باشیم؟ چرا باید روی نیمکت‌های زهواردررفته و درب‌وداغون بشینیم؟ چرا نباید تخته‌های دیجیتال و به‌روز داشته‌باشیم؟ هنوز غرولندهایش تمام نشده‌ بود که مادر، ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون زد و با آرامش گفت: -پسر عزیزم، حسام جان! بذار برسی از مدرسه بعد اینقدر غر بزن... برو این لباس فرم‌ رو در بیار که بوی عرقش حالم رو بد کرد. بازم با این لباسا فوتبال بازی کردی؟ برو مادر، برو عزیزم... برو دست‌وصورتت رو هم بشور که حسابی آفتاب‌سوخته و کثیف شدی. پایش را به زمین‌ کوبید و غرید: -آخه مااااماااان.... -آخه بی آخه؛ همین که گفتم. برو دیگه... از سروصدای‌شان، پدربزرگ عصا به دست و با قدم‌های آهسته از اتاق بیرون آمد و رو به من و حسام گفت: -چی‌شده عروس گلم؟ چه کار داری به این نوجوون مطالبه‌گر ما؟ درحالی‌که نگران سوختن غذایش بود، با عجله به سمت آشپزخانه برگشت و خنده‌کنان گفت: -نسل امروزند دیگه پدرجون... مثل ما نیستن که جنگ و سختی رو از سر گذرونده‌ باشن... نگاه همیشه مهربان پدربزرگ به سمت حسام چرخید، فقط کوله‌اش را روی زمین گذاشته‌ بود، برگشت و گفت: -برو پسر عزیزم، وسایلت رو بذار. برو که تا غذا آماده بشه، باهات کلی حرف دارم... دست و صورتت رو که شستی بیا تو اتاق پیش من و حنانه. راستی شستن پاها و جورابات فراموش نشه‌هاااا... خستگی و کلافگی از سر و رویش می‌بارید اما با این حال، روی حرف پدربزرگ حرفی نزد، سرش را پایین انداخت، چشمی زیر زبانی گفت و رفت. . . . -جنگیدن با دستای خالی رو خوب به خاطر دارم. اون زمان مثل الان نبود که تسلحیات نظامی این‌قدر وسیع و قدرتمند باشه. یادمه که با بچه‌های هم سن‌وسال شما، سنگا رو توی لباسامون جمع می‌کردیم‌، توی خم کوچه به انتظارشون می‌نشستیم‌ و مدام سرک می‌کشیدیم؛ همین که یه سرباز وارد کوچه می‌شد از چند طرف بهش حمله‌ور می‌شدیم، تا بخواد بفهمه از کجا خورده چند تا کوچه ازش فاصله گرفته‌ بودیم. توان‌مون همین قدر بود دیگه... یادم میاد یکی از بچه‌های محله‌مون، یه پسر ۶ ساله بود؛ با همین سنگا به یه جیپ اسرائیلی که ۴ نفر سوارش بودن، حمله کرد. شیشه‌ی ماشین رو شکست و بعد سنگی رو به پیشونی فرمانده‌ زد که روی صندلی جلو نشسته بود. اون نامردا هم سریع، با شلیک گلوله این پسر کوچولو رو جلوی چشم ما و مادرش شهید کردن... 😔 چشمان خیس پدربزرگ بین دستان چروکیده و لرزانش گم شده‌بود که حنانه‌ی ۷ ساله، با صدایی آرام و مضطرب گفت: -پدرجون حال‌تون خوبه؟ پدربزرگ که هیچ‌وقت طاقت دیدن ناراحتی و اندوه بچه‌ها را نداشت، سریع اشک چشمانش را با پشت دست پاک کرد و بغض گلویش را فروخورد: _-ببخشید بچه‌های گلم، دست خودم نیست؛ هر وقت یاد اون روز می‌افتم ناخودآگاه گریه‌م می‌گیره. داشتم می‌گفتم؛ این پایان ماجرای دفاع ما نبود. شاید به خیال خودشون با این کار، ما رو ترسونده بودن؛ اما نمی‌دونستن انگیزه ما رو برای مبارزه و دفاع از کشورمون بیشتر کردن. حنانه که همزمان داشت به موش و شیر پولیشی میان دستش نگاه می‌کرد، گفت: -آخه چطوری ممکنه... مگه می‌شه با دست خالی جلوی توپ و تانک وایستاد. مگه سنگای شما چقدر می‌تونست روی بدنه‌ی آهنی سلاح اونا اثر بذاره؟! مثلاً مگه می‌شه این موشه حریف این شیره بشه؟ ادامه دارد... ✍️🏻زینب سمیعی مشاور تولید: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
بانوی نمونه 🧕🏻 🔸️یکی از تأکیدات رهبر انقلاب این است که بروید خاطرات شهدا را از زبان هم رزمان‌شان و خانواده آن ها جمع‌آوری کنید. این‌ها گنج‌های واقعی هستند و باید به نسل‌های بعد انتقال داده شوند؛ چون ملتی که اهل شهادت باشد با ظالم نمی‌سازد و جلوی آن می‌ایستد. اهل عمل، کار در میدان و شجاع‌ودلیر است. این مردم زیر بار ظلم و استبداد نمی‌روند. 🔹️وقتی امام خمینی رحمه‌الله‌علیه در گلزار شهدا سخن می‌گوید و می‌فرماید: "من به پشتوانه این ملت توی دهن آمریکا می‌زنم." برای این است که این مردم، آزادی‌خواه و شجاعند و اهل سازش نیستند. جان خود را در کف دست گرفته‌ و آماده‌اند برای نابودی طاغوت؛ لذا می‌فرماید: "ملت ما ازملت صدر اسلام هم بالاتر هستند؛ چون پشت ولی خود تا پای جان ایستادند، برای ایجاد کردن حکومت اسلامی و بیرون کردن طاغوت و ایادی آن." 🔸️هنگامی که سخنرانی امام تمام می‌شود سراغ خانواده اندرزگو را می‌گیرند و یک نفر را مأمور می‌کنند به مشهد برود و خانواده ایشان را به تهران بیاورند. همسر شهید اندرزگو می‌گوید من با چهار بچه به دیدار امام آمدیم. امام با گرمی و گشاده‌رویی بچه‌ها را مورد استقبال و تفقد قرار داد. در همین دیدار، حضرت امام خبر شهادت اندرزگو را به ما دادند و فرمودند: "اگر من ده تا مثل شهید اندرزگو داشتم، دنیا را فتح می‌کردم." 🔹️مگر شهید اندرزگو چه داشت که امام اینگونه در مورد او سخن گفت؟! همسر و هم‌رزم شهید که واقعاً بر گردن این انقلاب حق دارد و بانویی است نمونه که شناخته شده نیست؛ اما روحی بزرگ و متعالی دارد که ما امثال چنین همسر شهیدی را بسیار داریم. بانوانی که نامی از آن‌ها نیست و گمنام هستند ولی انسان‌های بزرگی‌اند که مانند همسران‌شان روح متعالی دارند و برای به ثمر رسیدن این انقلاب خیلی زحمت کشیده‌اند. ✍️🏻ف‌.مرادی ویراستار: میم.صادقی ═════🪜 ═════💡═════ همراه ما باشید در نردبام خرد🔻 https://eitaa.com/joinchat/2626683392C0b3715b501 کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا⬇️⬇️ @jz_resane
نشست بصیرتی حجت الاسلام ابوطالبی دوشنبه ۲۱ خرداد۱۴۰۳ قسمت اول.m4a
حجم: 44.32M
📣نشست بصیرتی با موضوع انتخابات و آشنایی با جریان های سیاسی ایران معاصر 🇮🇷سخنران: حجت الاسلام و المسلمین مهدی ابوطالبی معاونت پژوهشی موسسه امام خمینی (رحمت الله علیه) دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳ 🔰جامعة الزهراء سلام الله علیها کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
AudioCutter_ نشست بصیرتی حجت الاسلام ابوطالبی ۲۲ خرداد۱۴۰۳قسمت اول.mp3
زمان: حجم: 43.7M
📣نشست بصیرتی با موضوع انتخابات و آشنایی با جریان های سیاسی ایران معاصر 🇮🇷سخنران: حجت الاسلام و المسلمین مهدی ابوطالبی معاونت پژوهشی موسسه امام خمینی (ره) ۲۲ خرداد ۱۴۰۳. جامعة الزهراء سلام الله علیها کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
✨️بسمه‌تعالی 💠خاطره ابراهیم یک سال گذشت. چنین روزی بود، ساعت‌ها برای دیدار دوباره‌ات پشت درب نشستیم. زمانی که ما را صدا کردند با پدرت وارد اتاق شدیم. مانیتور، کوچک بود و کمی تار اما ورجه‌وورجه‌هایت را می‌شد تماشا کرد و حظ برد از حضور زیبایت. خیال‌مان که از حال خوبت، خودش را جمع‌وجور کرد به سوی خانه روانه شدیم. میانه راه به پدرت گفتم، شب میلاد امام رضا علیه‌السلام است تا برای شیرینی کام‌مان، کنار قنادی محله بایستد ولی قبل از رسیدن به شیرینی فروشی، مزه تلخی پر از بُهت، دهانم را فراگرفت. کمتر از ۴۰ روز مانده بود به آمدنت. ایستادیم تا برای شام هم فکری بکنیم. من در ماشین نشسته بودم و با همه ذوقی که از دیدنت در دلم غوغا به پا کرده بود، برای شادی اهل فامیل و تبریک میلاد، مطالب طنز در گروه می‌فرستادم؛ غافل از اینکه همه در اندوه به سر می‌برند و من، در بی خبری! مدتی گذشت، پدرت دیر کرد. گوشی را دست گرفتم تا ببینم کجا مانده؛ همان لحظه دیدم از مغازه بیرون آمد، سرش پایین بود و دست‌هایش افتاده. شاید از حيرت بود یا نگرانی... -دیر کردی؟ -اخبار می‌دیدم. -حالا چی می‌گفت که توی مغازه وایستادی به تماشا؟ -هلی‌کوپتر رئیس جمهور عزیزتون،... افتاده لب‌هایم را جمع کردم و گنگ گفتم: -یعنی چی افتاده؟! -یعنی چی، چیه؟ یعنی سقوط کرده! ناباورانه چشم‌هایم پدرت را می‌پایید. قیافه‌اش که جدی بود اما پرسیدم: -شوخی می‌کنی؟ ظهر توی اخبار بود که، کِی؟! چی شده؟ سالمن؟ -معلوم نیست کجان! -یا علی! ... و سکوت... و نگاه خیره رو به جلو... و دلهره... -ان‌شاءالله چیزی نشده؛ حالا برو فعلاً جانم را اضطراب و پریشانی دربرگرفته بود. کف دست‌هایم عرق کرده، شُک شده بودم و نگران از اینکه چه می‌شود! (بعدها به پدرت گفتم: -فکر نکردی یه دفعه خبر می‌دی با حالی که دارم برام خطرناکه؟! و پاسخ شنیدم که آشفتگی ذهنش، اجازه فکر کردن نمی‌داده.) افکار مختلف در سرم چرخ می‌زد، انگار ذهنم در اختیارم نبود، فصل امتحانه، یعنی چی به سرشون اومده، نزدیک به دنیا اومدنته... زنگ خانه را زدم و خواهرت در را باز کرد: -مامان گفتن احتمالاً امتحان سه‌شنبه لغوه -هان؟! چرا؟ حداقل دخترک من، حواسش به حالم بود. سعی کرد آرام‌آرام بگوید: -اخبار یعنی تلویزیون... -بابات گفت عزیزم؛ ماجرای آقای رئیسی رو می‌گی؟ -آره -ان‌شاءالله پیدا می‌شن و سالمن. نمی‌دانم، چرا هر بار که این جمله را می‌گفتم دست‌هایم مشت و قلبم مچاله‌تر می‌شد. ادامه دارد... ✍️🏻میم.صادقی @Noon_vaal_ghalam @jz_resane
✨️بسمه‌تعالی «آخرین وعده» گوشه‌ی پرده توی دستم فشرده می‌شود و هم‌زمان صدای عصبی‌اش را از پشت گوشی می‌شنوم: -منظورت چیه که این هفته نه؟! چشمم را لحظه‌ای می‌بندم؛ انگار که او روبه‌رویم ایستاده است. دستی به صورتم می‌کشم و گوشی را به دست دیگرم می‌دهم: -سحر جان! دارم می‌گم فقط یه کم برنامه رو بندازیم عقب، همین... نفس عمیقش توی تلفن می‌پیچد. از قبل انتظار همچین واکنشی را داشتم. -به همین راحتی، آره محمد؟! هوفی می‌کشم و توی ذهنم واکنش بعدی‌اش را تجسم می‌کنم. پرده را رها می‌کنم و دو قدم از پنجره، فاصله می‌گیرم: -اون مراسمی که قراره هفته آینده بگیریم، دو سه هفته دیگه هم می‌تونیم برگزار کنیم...؛ ما که هنوز به کسی خبر ندادیم چه روزی مراسمه. صدای پوزخندش به گوشم می‌رسد: -محمد! چون به کسی نگفتیم، تمام برنامه‌ریزی‌هامون رو به‌ هم بزنیم؟! خودم هم نمی‌دانم چرا، اما هیچ جوابی برایش ندارم. نکند من آنی باشم که بر حق حرف نمی‌زند؟ نکند واقعاً اذیتش می‌کنم؟ -من می‌خوام بدونم، هلال‌احمر غیر از تو دیگه امدادگر نداره؟! دِ آخه مگه تو سوپرمنی؟ اگه تو نری بقیه نمی‌تونن امداد برسونن؟! گوشی را از گوشم فاصله می‌دهم و روی تخت می‌نشینم. پوست لبم را به دندان می‌گیرم و می‌جوم. نمی‌شود کاری‌اش کرد؛ وقت‌هایی که عصبانی می‌شود، کمی تند می‌رود اما خودم می‌دانم که چیزی توی دلش نیست. سعی می‌کنم آرام بمانم. دوباره تلفن را به گوشم می‌چسبانم و جواب می‌دهم: -سحر جان، عزیز من! ببین... خودت که خبرا رو شنیدی... زلزله دیروز، کل روستاهای اطراف رو خسارت زده... خونه‌هاشون قدیمی بوده، مجروح زیاد داشتن... اگه همه بخوان مثل تو فکر کنن پس کی می‌خواد به دادِشو... حرفم را قطع می‌کند: _محمد! بعد مکث می‌کند و انگار که کسی تذکر بدهد، تُنِ صدایش را پایین‌تر می‌آورد: -چرا فکر می‌کنی من یه سنگدلِ بی رحمَم که این چیزا حالیش نمی‌شه؟ نوچی می‌کنم و سریع می‌گویم: -سحر جان من کِی همچین چیزی... دوباره می‌پرد وسط حرفم: -گوش بده، دارم حرف می‌زنم! پشت بندِ این حرفش، صدایی شبیه بسته شدنِ در اتاق می‌آید و دوباره تُن صدایش مثل قبل عادی می‌شود: -منم می‌فهمم اونا تو چه شرایطی‌ هستن... منم خبرا رو می‌خونم و دنبال می‌کنم. منم آدمم، کمک به هم‌نوع سرم می‌شه ولی کاش تو هم بفهمی همچین روزی چقدر واسه یه دختر مهمه... 📃ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه جباری (کارآموز دوره‌ نویسندگی خلاق مقدماتی) 🧕🏻مدرس: مریم صادقی کانون نویسندگی @jz_resane
chelle-01.mp3
زمان: حجم: 12.31M
✍پادکست _کارشناسی اربعین _شماره۱ 🛑فلسفه اربعین گرفتن و عزاداری برای کسیکه ۱۴۰۰ سال پیش از دنیا رفته را اینجا در ۴ دقیقه بشنوید ❗️ 🧷تا انتها بشنوید 🎤مرضیه سادات هاشمی راد @jz_resane
مرضیه سادات هاشمی رادEntezar-dr hashemi01.mp3
زمان: حجم: 19.21M
🌻انتظار فرج ۱ 🤔رسیدن به یک زندگی آرام و با عدالت هدف هر انسان سلیم النفس است و این هدف چگونه واقع می شود؟ 🌐انتظار فرج باعث ارتقاء کیفی زندگی ما می شود. 🌏 می آید آنکه ظهورش محقق کننده همه نیکی ها و آرمان بخش همه ی آرمانهای بلند است. 💥به اندازه یک کار خوب و ترک یک معصیت، مسیر را برای آمدن منجی هموار کنیم... 🎙️بانو مرضیه سادات هاشمی راد @jz_resane