تبلیغ نوین
🌷در لالهزار کریمان🌷 #قسمت_پانزدهم تابستان تمام شد. 2 سال از مفقودالأثری احمد میگذشت. محمود طلبه ش
🌷در لاله زار کریمان🌷
#قسمت_شانزدهم
دایی یحیی حدود سحر برگشت و همهچیز را برای بابا و عمه تعریف کرد.
عمو را از تهران خبر کردیم، باید روستا آمادهی استقبال از احمد میشد.
دونفر از فرماندهان سپاه، صبح به روستا آمدند. احمد اولین شهید روستا بود، باید جایگاهی برای شهید و شهداء در نظر میگرفتند.
حدود ظهر هم به دیدن عمه آمدند، یکی از آنها بابغض برای عمه از رشادت، شجاعت و دلسوزی احمد تعریف میکرد.
-احمد تالحظه آخر امدادگری کرد، زمانی که برای کمک به دوست مجروحش رفت تیر به پاش خورد ولی چون توی تیررس دشمن بود خودش رو کنار کشید تا نیروی کمکی برسه.
احمد سربند یا زهرا را باز میکند، روی زخمش میبندد و در انتظار رسیدن رزمندگان میماند. کمکم دشمن پیشروی میکند و منطقه به دست بعثیها میافتد. آنها ظالمانه تمام مجروحین و اسرا را داخل کانالی انداختند، خاک رویشان ریختند تا زنده به گور شوند؛ احمد هم یکی از آن شهداء بود.😔
ناله های عمه بالا و بالاتر رفت، همه پابهپای عمه اشک میریختند.
سه روز زمان برد تا روز قطعی تشییع جنازه احمد اعلام شود.
۲۰مرداد بود که اطلاع دادند روز ۲۴مرداد پیکر احمد به روستا میرسد.
عمه خیلی التماس میکرد تنها برود و احمد را ببیند تا روز تشییع نخواهد وداع کند.
روستا آذین بسته شد، خانمهای روستا مشغول پختوپز کیک ودرست کردن خُنچه برای روی قبر شهید شدند. هرکسی یک گوشه کار را میگرفت تا استقبال از احمد باشکوه برگزار شود.
شب قبل از تشییع عمه با دایی یحیی به شهری که نزدیک روستا بود رفتند و تا دیروقت برنگشتند.
صبح زود که بیدار شدیم، عمه لباس و روسری سبز رنگش را تن کرده بود، نگاهش به در نبود ولی گوشش به صدای بلندگو بود.
بلندگو مسجد روشن شد و بعد از پخش قرآن و زیارت عاشورا اعلام شد تشییع پیکر شهید احمد غیاثی ساعت ۱۱ظهر به طرف مزار شهید برگزار میشود.
عمه کمرش را محکم بست و بچههای کوچک را به بستگان سپرد.
برای دیدن منزل جدید پسرش به مزار رفت، آنجا برای بابا و عمو تعریف کرده بود که دیشب با احمد وداع داشته و از احمد رشیدش فقط استخوانهایش برگشته است.
منزل عمه شلوغ و شلوغتر میشد، همه چیز آماده بود.
دایی یحیی رسید، لندکروز روبانوگل زده شد و خنچهها را چیدند.
همه دنبال لندکروز راه افتادیم. کمکم کاروان ماشین از سپاه با تابوت به جمع ملحق شد و پیکر احمد به زادگاهش رسید.
نمیدانم عمه کدام خاطره را مرور میکرد و دایی با کدام لحظه دلش را سرگرم کرده بود اما من فقط در ذهنم آخرین چهرهای ماند که تمام قد بالای لندکروز با عشق به همه نگاه میکرد و تصویری از همه در قلبش به یادگار میگذاشت.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane