تبلیغ نوین
🌷در لالهزار کریمان🌷 #قسمت_هفتم نمیدانم آن شب احمد خوابید یا نه! نمیدانم با خاطرات کودکی و نوجوان
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_هشتم
من و زهرا هم سنوسال بودیم و توان بلند کردن همه ظرفها را نداشتیم، باید چند بار میرفتیم و برمیگشتیم تا همه آنها را به خانه بیاوریم. باران شدت گرفته بود، احمد کمک کرد و ظرفها را داخل برد؛ بین راه خطاب به خواهرش او را نصیحت میکرد که هوای عمه را داشته باشد.
بچههای عمه، مادر را بهخاطر سیده بودن، بیبی صدا میزدند، احمد تمام مدت به او توصیه میکرد:
-هوای بیبی رو داشته باش، کمتر بازیگوشی کن و...
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
هفته اول عید هنوز مشغول دید و بازدید بودیم، احمد ساکش را آماده کرده بود تا فردا اعزام شود.
دلنگرانی عمه و دایی یحیی کاملاً از رفتار و رخسارشان مشهود بود.
هنوز ۲ ساعتی به ظهر مانده بود که به منزل عمه آمدم.
عطر شکوفههای سیب، حیاط خانه را پر کرده بود؛ گلهای نرگس در مسیر جوی آب، یکی درمیان گل داده بودند، شیطنت کودکی باعث میشد هر گل نرگسی که چشمک میزد را بچینم و کنار روسری به موهایم محکم کنم.
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
کنار حیاط عمه اتاقکی بود که به آن مطبخ میگفتند. یک گوشه آن تنور هیزمی قرار داشت و گوشه دیگر، سه پایهای بود که معمولاً آش و غذاهایی که با آتش میپختند را روی آن میگذاشتند؛ در کنج یک دیوار هم سکویی سیمانی درست کرده بودند که عمه روی آن مینشست، خمیر ورز میداد و چانه میگرفت برای پخت نانی تازه و خوشمزه.
صدای شکسته شدن چوب و جزعوفزع کردن هیزمها داخل تنور میآمد؛ جلوتر رفتم، احمد در حال آماده کردن آتش تنور بود و عمه مشغول چانه گرفتن؛ من و زهرا همیشه با اصرار میخواستیم برایمان چانه کوچک بگیرند، اجازه دهند آن را نازک کنیم و نان کوچک را خاص خودمان بپزیم.
اینبار هم آنجا نشستیم تا به هدفمان رسیدیم، نان کوچک داغ را دست گرفتیم و به سراغ مَشک ماست رفتیم؛ کاسهای را از ماست پر کردیم و مشغول خوردن نان تازه با ماست شدیم که بلندگو مسجد روشن شد.
احمد دوان دوان خودش را به مسجد رساند؛ صدای اذان آن روز احمد، جانسوز و دلنشینتر از هر روز میآمد.
عمه با خستگی زیاد، تمام قد ایستاد، سر به آسمان بلند کرد و گفت:
-الهی عاقبت بخیر شوی مادر...🌼
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا 🌻 #قسمت_هفتم از مغاره پدر رفتیم منزل؛ هنوز نهار از گلویمان پایین نرفته بود که زنگ در را زد
عزیز خدا🌻
#قسمت_هشتم
آن روز شهدای عملیات کربلای پنج، رو دست مردم از چهارراه بسیج تا امامزاده بدرقه شدند.
در مسیر تشییع، شهدا به خانهی پدریام رسیدند. دایی، گوسفندی خریده بود تا جلوی شهید قربانی کنیم اما گوسفند، گم شد و هر چه گشتند آن را نیافتند.
پدرم همان گوسفندی را که قرار بود جلوی پای عزیزالله، برای سلامتیاش قربانی کند، از داخل باغ آورد و نذرش را ادا کرد؛ او باور داشت عزیزالله زنده برگشته است.🌻
شهدا را به حرم امامزاده سیدعباس، برادر امام رضا علیهالسلام بردند و طواف دادند.
همه روی شهدایشان را باز میکردند، با دیدن روی ماه عزیزانشان، بغض راه گلویشان را میبست و با سیل اشک به این درد التیام میدادند.😭
آمدیم قطعه یک شهدا، میخواستند مراسم خاکسپاری را انجام دهند. به مادر و خواهرم گفتند: دورتر بایستید.
ولی من گفتم:
-تا صورت داداشم رو نبینم از اینجا نمیرم.
صورت ماهش را باز کردند، مثل روزی بود که از پیش ما رفت، فقط چشمهایش را روی هم گذاشته و به خوابی ابدی فرو رفته بود.
میخواستم برای آخرینبار صورتش را ببوسم اما شوهرخواهرم نگذاشت و دستهایم را گرفت.
پس از خاکسپاری که به خانه برگشتیم، جای خالی عزیز بیشتر از قبل احساس میشد. بابا تمام مدت از اینکه پسرش در این راه قدم گذاشته بود، خدا را شکر میکرد و الحمدلله میگفت.
برای ما هم دعا میکرد که آرامتر باشیم و صبوری کنیم.
📝ادامه دارد...
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane