eitaa logo
تبلیغ نوین
3.4هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
64 فایل
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا http://payamenashenas.ir/asemani لینک ناشناس جهت ارسال انتقادات و پیشنهادات https://eitaa.com/joinchat/2408186780C7829e5411b لینک دوره ها
مشاهده در ایتا
دانلود
تبلیغ نوین
🌷در لاله‌زار کریمان🌷 #قسمت_چهاردهم چشم انتظاری عمه سبک و سیاقش فرق کرده بود، اتاق را خالی نمود، جای
🌷در لاله‌زار کریمان🌷 تابستان تمام شد. 2 سال از مفقودالأثری احمد می‌گذشت. محمود طلبه شد و در رفت و آمد شهر به روستا بود. سال 64 که شد محمود برای رفتن به جبهه اصرار داشت، عمه راضی نمی‌شد ولی محمود کوتاه نمی‌آمد؛ بابا را واسطه کرد تا عمه را راضی کند. با سختی عمه راضی شد که محمود فقط 3 ماه تابستان را جبهه برود اما دلش مثل سیروسرکه می‌جوشید. محمود دوره آموزشی را شرکت کرد و اعزام شد، تابستان سخت و پر از خاطره‌ای داشتیم. عمه باردار بود و بچه به بغل هرروز می‌رفت مخابرات. دل‌نگران بود، آرامش نداشت. گاهی اوقات باخودش فکر می‌کرد شاید محمود با خبری از احمد برگردد و این امید دلش را آرام می‌کرد. روزهای آخر تابستان، محمود طبق وعده‌‌ای که به عمه داده بود برگشت. آسیه هم به دنیا آمد و عمه حسابی سرش شلوغ شد ولی یک مادر هر تعداد فرزند داشته باشد، حواسش پی همانی می‌رود که نیست. دایی یحیی همچنان پیگیر خبر از احمد بود، کم‌کم آثار ناامیدی در دل دایی پیدا شد و تمام امیدشان رفت به انتظار روزی که شاید اسرا به کشور برگردند. 3 سال بی‌خبری از احمد برای مادرش یک قرن بود، هر صدایی که از کوچه می‌آمد عمه سرش به طرف در می‌چرخید و چشمش به در خُشک می‌شد. دایی یحیی چند روزی منزل نیامد، فصل برداشت گندم بود و حسابی سرشان شلوغ، عمه خیلی کلافه شده بود. دایی برگشت ولی چهره‌اش یک‌جوری به نظر می‌رسید؛ هم آرام بود و هم شکسته، داغان و سربه‌زیر؛ کسی نمی‌دانست چه خبری در راه است. عمه را صدازد و ساعتی بعد عمه از اتاق بیرون آمد؛ یک‌ساعته پیر شد و دست به دیوار راه می‌رفت. محمود و بتول را صدا زد و گفت: جلوی منزل را چراغونی کنید احمد برمی‌گرده. همه مات و مبهوت به هم نگاه می‌کردیم اگر احمد می‌آید چرا خوشحال نیست؟ چرا عمه فروریخته؟! عمه که چندسال است چشم انتظاری می‌کشد، چرا با ناله خبر برگشتن احمد را داد. دایی یحیی باسرعت سوار لندکروز شد و به شهر رفت. دوان دوان به منزل رفتم، از خوشحالی جیغ زنان گفتم‌: احمد داره برمی‌گرده، از فرط خوشحالی نمی‌دانستم چطور خبر را بدهم و برگردم. مامان خودش را به منزل عمه رساند و یواش‌یواش همه دور عمه جمع شدند. عمه نای حرف زدن نداشت، گوشه ای نشسته بود، یک چشمش اشک بود و یک چشمش خیره به عکس احمد. همه جمع شدند، مامان آب‌ قندوگلاب به عمه داد و گفت‌: -بی‌بی عطیه چی شده؟! چرا چیزی نمی‌گی؟! اگه احمد داره میاد چرا حیرونی؟ پاشو خیلی کار داریم. کم‌کم به جمع میهمانان اضافه شد و بغض عمه سرباز کرد. ناله عمه بلند شد: -جنازه بچه‌ام داره میاد استخون‌های بچه‌ام داره میاد. پاشید چراغونی کنید، احمد رشیدم داره میاد. عمه می‌گفت و بقیه اشک می‌ریختند. شب بود که بابا از کرمان رسید و شد سنگ صبور خواهرش. 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane