تبلیغ نوین
🌷در لالهزار کریمان🌷 #قسمت_سیزدهم عمه همچنان در انتظار آمدن احمد به سر میبرد و هزاران نقشه و برنا
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_چهاردهم
چشم انتظاری عمه سبک و سیاقش فرق کرده بود، اتاق را خالی نمود، جای بیمار پهن کرد و تمام هدفش، خوب پرستاری کردن از احمد و ماندگار کردنش بود.
اینروزها چشمش به در و گوشش به رادیو بود، آرام و قرار نداشت. عصاهایی که سالها در انبار خاک میخورد شست و کنار رختخواب گذاشت.
نقشه علنی شدن نامزدی و عقد احمد در حال بررسی بود
اما دلنگرانی امان عمه را بریده بود و آرامش نداشت.
دایی یحیی برگشت و امید عمه ناامید شد. رختخواب جمع و عصاها به انبار برگشت.
عمه داشت از دست میرفت، دلش آویزان بود.
دست به دامن همه میشد تا خبری کسب کند.
با فرضیات خودش را آرام میکرد:
-یا مجروحه و اعزام به جایی شده، دسترسی به تلگراف و... ندارد یا اسیر شده.
عمو، بابا و دایی یحیی عازم مناطق جنگی شدند، اسم احمد در لیست اسرای اعلامی نبود و هرکدام با هر احتمال، راهی را میرفت اما همه راهها به بیخبری میرسید.
یکسال از آن روزهای بیخبری گذشت، عمه آنروزها 40 سال هم نداشت. فرهنگ حاکم آن زمان، داشتن بچه زیاد بود، عمه دختری به نام صدیقه به دنیا آورد، هرچند به بچهداری سرگرم شد اما همچنان چشمش به در مانده و گوشش به خبرها بود.
یکسال دیگر هم گذشت و طبق برنامه هر ساله، تابستان امسال نیز به روستا رفتیم. بابا هر هفته برای سرکشی به ما تا روستا میآمد.
عمه و دایی یحیی عازم مکه شدند و سرپرستی زندگی و بچهها به بتول و محمود سپرده شد؛ بابا هم به عمه قول داد آب از آب تکان نمیخورد تا برگردند.
تابستان پر از خاطرهای بود، تمام شبها دورهم جمع میشدیم، صدیقه شده بود عروسک سرگرمی ما، هرکسی وقت خالیاش را با او سر میکرد.
40 روز گذشت تا عمه برگردد. ذوقِ بازکردن ساک سوغاتی، نشاط آن شب ما را فراهم ساخت.
چیزی که اشک همه را درآورد سوغاتی عمه برای احمد و سرویس مرواریدی بود که برای هدیه شب عروسی احمد آورد.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane