eitaa logo
تبلیغ نوین
3.4هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
62 فایل
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا http://payamenashenas.ir/asemani لینک ناشناس جهت ارسال انتقادات و پیشنهادات https://eitaa.com/joinchat/2408186780C7829e5411b لینک دوره ها
مشاهده در ایتا
دانلود
پلاستیک داروها را توی کیف مشکی بزرگش جابه جا کرد و قبل از بستن کیف؛ تلفن همراه را از لابه لای وسایل، بیرون کشید. زیپِ فلزی را محکم کشید؛ انگار حواسش به خرگوش کوچک آویزان از گارد گوشی نبود که با گیر کردن زیپ، نگاهش متوجه عروسکِ پشمالو شد.به دختری که مقابلش نشسته بود لبخندی زد و درگیر جداکردنِ عروسک از لای دندانه های زیپ بود؛ صدای موسیقیِ تندی که برای زنگ، انتخاب کرده بود پیچید توی مترو... احوال پرسیِ بسیار گرم و قربان صدقه رفتن های پی در پی حکایت از این می کرد که پشت خط، است؛ هرچه محبت داشت ریخت توی طنین صدا و کلمات و تقدیمش کرد.صفای برخوردش عطری از آرامش پاشید توی راهرو... خانمی و موّقر کنارش نشسته بود؛مکالمه که تمام شد؛خانم محجبه نگاهِ مهربانش را به او دوخت و گفت: خدا مادرتان را حفظ کند و شما را، که اینقدر با محبت رفتار می کنید؛خیلی احساس خوبی پیدا کردم؛ [دعا کنید من هم بتوانم در ابراز احساسم نسبت به مادرم مثل شما باشم] خانم همانطور که با عروسک پشمی آویزان ور میرفت گفت:او همه ی زندگی من است؛ نفسم برایش می رود؛ دلم می خواهد دنیا را به پایش بریزم.این جملات را برق چشمان پر از اشکش تایید می کرد. قطار به ایستگاه رسید؛ موقعِ پیاده شدن، دست برد به شال روی سرش و همانطور که موهای اتوکشیده ی براقش را زیر شال پنهان می کرد گفت: [دعا کنید من هم بتوانم یک روز مثل شما محجبه شوم]. کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane