36
قسمت سی ششم
✍ همیشه در دل آرزو داشتم روزی استقلال مالی پیدا کنم. روزی یکی از دوستانم که پیشتر در دبستان رفاه تدریس میکرد و حالا آنجا را ترک کرده بود، مرا معرفی کرد. قرار شد تا وقتی معلم جدید برسد، در همان مدرسهٔ غیردولتی که زیر نظر آموزش و پرورش اداره میشد، دینی تدریس کنم.
معلم دینی کلاس پنجم شدم و همزمان مسئولیت تربیتی این پایه را هم بر عهده گرفتم. شاگردانم بیشتر فرزندان مسئولان شناختهشده، نمایندگان مجلس، خانوادههای مذهبی و البته مرفه بودند. در دل میگفتم: یا خدا! اگر فقط میدانستند وضعیت خواهرهای من چگونه است...
یک سال آنجا ماندم؛ معلم و مربی بچههای پنجم بودم. سال بعد آموزش و پرورش نیرو فرستاد و من از مدرسه بیرون آمدم. مدیر مدرسه خانمی مسن بود که فرزندی نداشت و تمام زندگیاش را وقف همان مدرسه کرده بود. اخلاق سختگیرانهاش باعث میشد بسیاری از معلمان پس از چند ماه نتوانند دوام بیاورند و مدرسه را ترک کنند. همین هم همیشه کمبود معلم، مخصوصاً معلم دینی، بهدنبال داشت. یادم هست چند ماه مانده به پایان سال، معلم دینی کلاس چهارم هم رفت و مسئولیت آن کلاس هم به من سپرده شد.
تابستان که شد، برنامهٔ اردوها آغاز گردید. ما هم باید همراه میشدیم. در اردوها علاوه بر معلمان، کسانی هم بودند که پیشتر در همان مدرسه درس خوانده یا کار کرده بودند. امکانات اردوها واقعاً خوب بود؛ مثلاً یکی از اردوها مربوط به ارتش بود: خوابگاههایی تمیز، سالن غذاخوری مرتب، همهچیز در بهترین شکل ممکن.
...اما یکی از اردوها برایم حالوهوای دیگری داشت.
اردویی بود با دخترانی که هرکدام قصهای در دل داشتند؛ دخترانی پرشور و پرانرژی، با چشمهایی که برق کنجکاوی و شیطنت در آن میدرخشید. امید در چهرههای کوچک و درخشان، و حس کردن بار سنگینی که بر دوش داری.
اردو در محوطهای بزرگ و کنار ساحل بود، خندههای دخترها در فضای باز میپیچید خوابگاهها مرتب و تمیز بودند، سالن غذاخوری پر از هیاهوی جمعی و بوی غذاهای سادهی خوشمزه. همهچیز عالی به نظر میرسید، اما چیزی که در دل من حک شد، نه امکانات اردو، بلکه ارتباطی بود که میان من و آن بچهها شکل گرفت.
در لحظههایی که با هم قدم میزدیم یا دور هم جمع میشدیم، نگاههایشان پر از سؤال بود؛ بعضیهایشان از آینده میگفتن که میخوان چکاره بشن،
بعضی دربارهی زندگی من کنجکاو بودند. من اما در دل، غصههای خودم را پنهان میکردم. یاد خواهرانم میافتادم و شرایطی که داشتیم. هیچکدام از آن دخترها خبر نداشتند پشت لبخندهای من چه دنیای پر از سختی و چه آرزوهای دستنیافتنیای پنهان است.
آن اردو برای من درسی شد؛ که گاهی خداوند، در دل روزمرگیها، لحظههایی میگذارد تا به انسان یادآوری کند که حتی در سختی هم میتوان مأمن و تکیه گاه کسی بود.
در یکی از اردو ها که میرفتیم،
دختر شهید رجایی و همسر قاتل شهید رجایی با هم خیلی جور بودن، شوهرش زندان بود، خیلی هم خوب قران میخواند،
یکی از سوره هایی که کنار ساحل برامون خواند،ما همراهیش کردیم سوره الرحمن بود. میگفتن شوهرش را اشتباهی گرفتن...
واقعیتش چی شد، و چی بود را من متوجه نشدم. ولی میدونم قاتل اصلی شهید رجایی زنده و خارج از ایران زندگی میکنه،تو اینترنت هم اعتراض به حکومت کرده بودن که چرا استردادش نمیکنن،
37
قسمت سی هفتم
✍در روزهایی که هنوز عطر عرفان در وجودم جوانه میزد،به منزل آقای سید قائممقامی میرفتم؛جایی که حدود پانزده نفر، زن و مرد،گرد هم میآمدند تا از دریای معرفت او جرعهای بنوشند.گاه و بیگاه شنیده بودم که او را به تلویزیون دعوت میکنند، و این برایم نشانهای از اعتبار سخن و جایگاهش بود.
در میان شاگردانش،جوانی بود به نام آقای کریمی، که در کسوت طلبگی درس میخواند و در همان ایام لباس روحانیت بر تن کرد. روزی آقای قائممقامی نامهای از او به من داد. پیش از تحویل نامه، با نگاهی پرمعنا گفت: محتوای این نامه را قبلاً با آقای کریمی در میان گذاشتی.قلبم به تپش افتاد؛ گمانهای از مضمون نامه در ذهنم شکل گرفت.خواستم نامه را نگیرم،اما ترسیدم بیادبی کرده باشم. نامه دعوتی بود به کلاسی در منزل خواهر آقای کریمی،با وعده گفتوگویی صمیمی.دو دل بودم،اما سرانجام دل به دریا زدم و رفتم.
کلاس که به پایان رسید،تنها من ماندم و او. کاش هرگز نرفته بودم.سخنش از خواستگاری بود،پیشنهادی که چون صاعقهای بر جانم نشست.من که گمان میکردم باید رؤیای ازدواج را از ذهنم پاک کنم،در برابر صداقت ظاهریاش تسلیم شدم و پس از چند دیدار و گفتوگو،پاسخ مثبت دادم. چشمانم انگار کور شده بود؛گویی فراموش کرده بودم که پدرم،با نفرتش از روحانیون،هرگز چنین پیوندی را نمیپذیرفت.
یک بار همراه آقای قائممقامی به خانهمان آمدند برای خواستگاری.شوهر دختر دایی پدرم نیز حضور داشت؛او که با روحانیون مشکلی نداشت همراهمان شد.دلم به آقای کریمی گره خورده بود.سه ماه آشنایی، دیدارها و حرفها، مرا به او وابسته کرده بود. اما ناگهان نامهای از او رسید،با خط خودش، که نوشته بود:نمیتوانم با تو ازدواج کنم. باورم نمیشد.چرا حضوری نگفت؟چرا اینگونه دلم را به خود گره زد و بعد رهایم کرد؟باز ضربهای سنگین،صدای شکستن قلبم را حس میکردم،پدرم با سرزنشهایش،و زخمم زبانها که مخالفتش را اعلام میکرد دردم را را عمیق میکرد،
که یکباره گفتم چون شما مخالف بودید جواب رد دادم،اما نیازی به سرزنش او نبود؛ آقای کریمی بدتر از آن به روزم آورده بود.
سالها، پس از هر نماز،برایش از خدا خواری و ذلت خواستم.اما بعدها خواندم که باید از گناه دیگران گذشت تا خدا از گناهان ما بگذرد.بااینحال،درد آن زخم خیلی در دلم عمیق شد،هرگاه کسی در موردش سوال مپرسید، به دروغ میگفتم بهخاطر مخالفت پدرم پاسخ رد دادم.
روزگارم در آن روزها با کلاسهای آقای رافعی، هیئتهای شبهای چهارشنبه در جمکران، و نماز مغرب و عشا در مسجدی نیمهساخته کنار رودخانهای نزدیک خانهمان میگذشت. در مسجد،با اهالی محل سلام و علیکی داشتم که گاهی از سلام فراتر میرفت. شبهای جمعه،حلوا میپختم و در بشقابهای کوچک برای همسایهها میبردم. اینگونه با دو دختر همسنوسالم از خانوادهای مذهبی آشنا شدم.با یکی از آنها به حسینیه بنیفاطمیه در سرچشمه میرفتیم،جایی که استاد بینا تفسیر قرآن میگفت.استاد بینا زمانی با پدرم همکار بود و پسرش،پزشکی متخصص مغز و اعصاب،در نزدیکی خانهمان مطب داشت.
اکنون که این سطرها را مینویسم،پدر دوستم که با هم حسینیه بنی فاطمیه میرفتیم در کما به سر میبرد.خدا همه بیماران را شفا دهد،
او را نیز.پدرم گاه میپرسید کجا میروم،و من پاسخ میدادم. کلاس های آقای بینا یا... دیگر کاری به کارم نداشت.دوستانم به خانهمان میآمدند و من به خانهشان میرفتم.
دختردایی پدرم که ما به او عمه میگفتیم؛ زنی مذهبی از پیش از انقلاب،با چادر سیاه و صورتی پوشیده.پس از ازدواج به تهران آمده بود و هفت فرزند داشت.چند دخترش همسن ما بودند.گاه با ماشین به دیدنمان میآمدند یا ما را به ملاقات مادرم میبردند. خانهشان در قیطریه بود و همسرش با بچههای بسیج و کمیته ارتباط داشت.روزی به او خبر دادند که خانه تیمی سازمان مجاهدین کشف شده و خواهرم از ساختمانی پریده و زخمی در بیمارستان بستری است. پدرم را به بیمارستان بردند، اما خواهرم رویش را از او برگرداند.سالها بعد این ماجرا را شنیدم.اگر همان زمان میدانستم،شاید دنبال خبری از او میگشتم تا اینقدر در انتظار نمانم.تنها چیزی که از خواهرم میدانستم، اسم رمز او بود:مریم.
چند وقت پیش تو اینترنت اسم خواهرم را نوشتم،یک مطلب ازش دیدم تو یک کارت عکسی گذاشته بودن ولی عکس خودش نبود،ولی اسم فامیلش و شغلش درست نوشته بودن
نا امید شدم از زنده بودنش. 😢
در آن روزها،هفتهای یکبار به دیدن مادرم میرفتم.حالش را میپرسید و برای اینکه بهانهای نگیرد،میگفتم کارش در شهرستان است. اما هر دیدار،دلم را خون میکرد؛از اینکه نمیتوانستم کاری برایش کنم.به خانه که برمیگشتم، به برادر و خواهرم میگفتم به او سر بزنند.خواهرم گاهی همراهم میآمد، اما برادرم انگار نه انگار.
✍ویرایش آقای طاهریان
تقدیم به دل صبور و با ایمانت...😔❤️
نظر فاطمه در مورد نوشته هام
خیلی قشنگ بود دلم نیومد، نگذارامش 👇
✍گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...
سیدرضا میگفت حلم بعد از صبر است. صبر قدم اول است و حلم قدم بعدی. صبر آموزش مقدماتی حلم است. گفتم فرقشان؟ گفت: صبر آنوقتی است که در تنگنایی،و کاری از دستت برنمیآید تا شرایط تغییر کند، در حالت عادی هیچکاری نمیتوانی بکنی که ورق برگردد. تو نمیتوانی طرحی نو در اندازی. البته از سر استیصال و ناچاری نیست. دندان به جگر گذاشتن و صبر کردن بهترین راه و گزینه است، و ثانیه ثانیهاش را خدا میبیند و فرشتههایش مینویسند، اجرش آنقدریست که خیلی از گرهها را باز میکند و کارت راه میفتد. و حلم وقتی است که تاس زندگیت جوری نشسته که شرایط به نفعت نیست و در رنج و مشقتی در حالیکه میتوانی به سرعت چشم بر هم زدتی ورق زندگی را برگردانی و قطار را بیاری روی ریل، ولی بدلایلی سکوت میکنی و میگذاری ماجرا با همین رنج پیش برود. از نوع صبر مولا علی. ایوب نبی هم بسیار صبر کرد، البته صبرش در مقابل صبری که زینب (س) در مصائب کربلا به جان خرید و کار را رساند به ما رایت الا جمیلا، حکایت شمع است و خورشید. یک زن و اینهمه بزرگی؟! میشود؟! تاریخ به خود دیده!. مادرش شهیده، پدرش شهید، چندین برادرش شهید و دو فرزندش شهید. اینهمه داغ را بر کوه بگذاری متلاشی میشود، از درون خاکستر میشود. این رنجها با زینب چه کرد، تازیانهها وتحقیرها، طعنهها و تشنگی و گرسنگی، آوارگی در چهل منزل و رسیدن به شام که تازه ابتدای پریشانی و رنج بزرگتری برایش بود. کاش روز ولادتشان روز خبرنگار نام میگرفت که زینب (س) بازوی رسانهای کربلا بود، اگر زینب نبود بساط یزید به رسوایی کشیده نمیشد و جهل مردم از همه سیاهیهای جهان مرکبتر میماند. میگویند زینب بعد از عاشورا هرگز در سایه ننشست، از آن به بعد زینب دیگر زینب سابق نشد، حجم درد و رنج بحدی بود که در بازگشت از کربلا، حتی نزدیکانش هم او را نشناختند. فقط خدا و برادرش حسین میدانند چه بر دلش گذشت. بانویی که بعد از سالها دوباره حرامیان یزیدی قصد حرمش را کردند، این بار شیر بچههای سوری، ایرانی، عراقی و افغانستانی جمع شدند و نگذاشتند حتی یک خال به کاشیهای حرمش مطهرش بیفتد. چه زیبا خدا در حدیثی قدسی گفت خانه من، دلهای شکسته است، من در قلبهای شکسته ام ، انی فی القلوب المنکسر، و براستی چه دلی شکستهتر از دل دختر ابوتراب. در این روزهایی که بیشتر از هرچی به مراقبت از جسم و روحمان نیاز داریم، چه چیزی بهتر از آموختن از عقیله بنی هاشم است در صبر بر مصائب و توسل به حضرتش برای گذشتن از این گردنه مهیب و دهشتزا.
این روزها کمی تمرین صبر کنیم، بقول مادربزرگم صبر میوه ای شیرین دارد...
برگرفته از نوشته حامد عسکری، البته با اندکی ویرایش و دخل و تصرف در متن.
✍فاطمه انگلیس
Koveyti Poor wWw.NakaMan.iR سایت ناکامان4_6030737620978371534.mp3
زمان:
حجم:
5.5M
تقدیم به دل صبور و با ایمانت...😔❤️
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا غصه میخوری؟
نسخه آرامش
زیباست
میگن هر کسی برای سلامتی امام زمان دعا کنه، امام زمان هم براش دعا میکنه.
🤲 دعای سلامتی و فرج امام زمان (عج)
✅ اللَّهُمَّ كُن لِوَلِيِّكَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَن
✅ صلَوَاتُكَ عَلَيهِ وَ عَلَى آبَائِهِ
✅ في هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
✅ ولِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلاً وَ عَيناً
✅ حتَّى تُسكِنَهُ أَرضَكَ طَوعاً
✅ و تُمَتِّعَهُ فِيهَا طَوِيلا
https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
✍ مقدمه با نام او... برای او حدود هشت ماهیست که خیلی دلتنگم. قبلاً هم پیش میآمد... ولی نهایتاً یک
38
✍ قسمت سی هشتم
وقتی مشغول نوشتن این خاطرات هستم، دلم خیلی به درد میاد،خیلی بیشتر از دورانی که این لحظات را گذراندم،
از همه بیشتر یاد تنهایی مادرم و التماسش برای بردنش به خانه دلم را خون میکنه، همینطوری روز مره که میگیم خون به دل، به عمق این خون به دل نه، خون به دل واقعی، خونی که از دل تبدیل به اشک میشه و از چشمانم خارج میشه،
همش به دلم میگم که این اشکها را نباید هزینه کنم برای گذشته ای که گذشته،برای حال هزینه کنم، برای دوری از امام زمان عج، استغاثه... ولی هنوز به آن درجه معنویت نرسیدم.
از این حال میام بیرون حال خوبی نیست. زمانی که توانستم براین حال غلبه کنم،ان شاءلله ادامه میدم.،
✅ حاج اسماعیل دولابی (ره):
مادرت را ببوس، دستش را بوسه بزن، پایش را ببوس تا به گریه بیوفتد، وقتی گریه افتاد خودت هم به گریه میافتی. آن وقت کارت روی غلطک میافتد و خدا همه درهایی که به روی خودت بستهای را باز میکند. این که فرمود بهشت زیر پای مادر است، یعنی تواضع کن.
✍من سعادتش را نداشتم،شما انجام بدید. خیلی زود دیر میشه
این روزها دلم گرفته بود… دلم برای جادههای اربعین، برای غبار راه، برای سلام دادن از دور تنگ شده بود.
برای همین تصمیم گرفتم دوباره بنویسم… بنویسم از سفرهای اربعین، از لحظههایی که دلم با حسین (ع) آرام میگرفت.
میخوام خاطرات اون سفرها رو یه جای دیگه بنویسم، ولی این کانال رو همونطور نگه میدارم.
شاید با نوشتن از اون روزها، دلم دوباره آروم بشه و بتونم ادامه بدم…
السلام علیک یا اباعبدالله ❤️
لینک کانال 👇
از آلــــــــمان تا کــربـــــــلا
https://eitaa.com/a_r_b_a_i_n
هدایت شده از از آلــــــــمان تا کــربـــــــلا
سفر کربلا را باید با دل رفت، نه با پا.
راهش خاکی است اما مقصدش آسمان.
هر که دلش حسینی شود، خودش زائر است، هرچند از دور نه در نقشه، که در دل باید جست.
راهش از عشق میگذرد، نه از مرز و بلیت.
از آلــــــــمان تا کــربـــــــلا
https://eitaa.com/a_r_b_a_i_n
هدایت شده از از آلــــــــمان تا کــربـــــــلا
حسین ستوده4_5978872746963116160.mp3
زمان:
حجم:
5.48M
دلــــــتنگم مـــــــــن پریــــــــــشان😢
دلتنـــــــگه هـوای باراــــــــن😢
عشقت را رها نکردم
دستم را رها نکردی
ممنونم که این گدا را
از روضه جدا نکردی .
یا حسین (ع)
شب جمعه ساعت 1.20 بیاد حاج قاسم
از آلــــــــمان تا کــربـــــــلا
https://eitaa.com/a_r_b_a_i_n